#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_173
- رشید رسیدی جلوی ساختمون پیاده شو در من و باز کن.
رشید نگاه متعجبی از توی آینه به او انداخت و گفت:
- چشم آقا.
بعد درست جلوی در ورودی ساختمان اصلی توقف کرد و با سرعت پیاده شد و در را برای سام باز کرد. سام به آرامی پیاده شد. با اخم های در هم کشیده نگاهی به اطراف انداخت.باد تار های موی های لختش را از روی پیشانی اش کنار زد و برای لحظه ای زخمش بیرون زد و دوباره پشت موهایش پنهان شد.
بی خیال به بادی که توی محوطه پیچیده بود و موهای روی پیشانی اش را مدام تکان می داد دکمه های کتش را انداخت و رو به رشید گفت:
- همین جا منتظر باش.
- چشم آقا.
سام از این همه آقا و قربان گفتن اطرافیان حالش بد می شد. اصلا توی وجودش این چیزها نبود. ولی به خودش تشر زد که باید عادت کند. اگر می خواهد روی پای خودش باشد باید یاد بگیرد زیادی آقا و قربان باشد تا حدی که کسی به چشم یک بی دست و پای بی سواد به او نگاه نکند. با این فکر سری برای خودش تکان داد:
- اگر درس خونده بودم. حتی یه مدرک درپیت از یه دانشگاه فکسنی هم داشتم اوضاعم این نبود. هر چند فقط بیست و یک سال دارم و ممکنه خیلی روم حساب نکنم. ولی لااقل به چشم یه بی سواد بهم نگاه نمی کردن.
کتش را مرتب کردو بالاخره به سمت پلکان ورودی رفت.از در که وارد شد نگهبان ساختمان که مشغول خوردن چای بود متوجه چهره اش نشد و بلند گفت:
- آقا با کدوم قسمت کار دارین؟
سام به سمت او چرخید و عینکش را برداشت. مرد که مشغول نوشیدن چای بود با دیدن سام ناگهان چای به گلویش پرید و در حالی که سرفه می کرد از اتاقک بیرون آمد. ولی سام بدون توجه به او مستقیم به سمت آسانسور رفت دکمه طبقه سوم را زد و در برابر چشمان بهت زده نگهبان در بسته شد.
با بسته شدن در نگهبان دو دستی به سرش زد و گفت:
- حتما اخراجم میکنه.
و با بدبختی به در آسانسور خیره شد. ولی ناگهان از جا پرید و به سمت اتاقک نگهبانی برگشت و گوشی را برداشت و شماره بالا را گرفت. سام فقط فرصت کرد خودش را توی آینه یک بار برانداز کند. موهایش را که توی باد کمی به هم ریخته شده بودند مرتب کرد و در همان حال در باز شد. نگاهی به اطراف انداخت. چند نفری کاغذ به دست از این اتاق به آن اتاق می رفتند. که یکی شان با دیدن او سرجایش خشک شد. سام بدون توجه به او عینکش را توی جیب بغلش گذاشت و به سمت اتاق مدیریت رفت. سعی می کرد قدم هایش را محکم و بدون تردید بردارد. مدام به خودش می گفت تمام اینجا ملک اوست و تمام کسانی که اینجا مشغول کار هستند کارمندان او هستند. پس درجه او از همه بالاتر بود. رئیس واقعی او بود.پس جایی برای تردید و ترس نبود. قبل از رسیدن به اتاق مدیریت توی کل اتاق ها پیچیده بود که آقای احتشام زاده برای سرکشی آمده. کم کم از توی اتاق ها پر جرئت ها و سر و زبان دار تر ها بیرون می آمدند و هر کدام با لفظی از او پذیرائی می کردند.
- قدم رنجه کردیم قربان.
- صبح عالی بخیر.
- خیلی خوش امدین قربان.
سام برای همه تنها سر تکان می داد. به اتاق مدیریت که رسید بدون در زدن وارد اتاق منشی شد. منشی که داشت با چشم های گرد شده با تلفن صحبت می کرد. متوجه او نشد و با حالتی عصبی گفت:
- چرا زودتر زنگ نزدی.
ولی با دیدن سام مثل فنر از جا پرید. سام او را نادیده گرفت و یک راست به سمت در ورودی رفت و قبل از اینکه منشی که گوشی تلفن توی دستش خشک شده بود بتواند لب از لب باز کند در را باز کرد و وارد اتاق شد. آقای جهان دار مدیر کاراخانه پشت میز کنفراس اتاق نشسته بود و با شخصی مشغول صحبت بود.تعدا زیادی کاغذ و بروشور هم روی میز خودنمایی می کرد. با دیدن سام واقعا شوکه شد و جمله اش توی دهانش ماسید.خواست از جا بلند شود ولی سام با دست به او اشاره کرد و گفت:
- لطفا راحت باشین. فکر کنین من اینجا نیستم.
و خودش صندلی بالای میز را بیرون کشید و نشست. آقا جهان دار به سام اشاره کرد و رو به مردی که مقابلش نشسته بود گفت:
romangram.com | @romangraam