#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_172
- نه به سلامت.
- خداحافظ آقا.
هشت نشده کت و شلوار پوشیده جلوی آینه مشغول مرتب کردن موهایش بود. دیگر نمی توانست کلاه بگذارد. برای همین موهایش را شانه کرد و با آنها روی زخم پیشانی اش راپوشاند. زیاد دوست نداشت زخمش توی دید باشد. حس خوبی از زل زدن دیگران به زخم صورتش نداشت. تازه زخم دستش را هم با با دو تا چسب ناخن کمی پوشانده بود. آستین بلند پیراهن و دکمه بسته مچ اجازه نمی داد که زخمش توی چشم باشد. ولی آن چسب ها را زده بود برای جلو گیری از اتفاق های ناگهانی مثل دراز کردن دست برای دست دادن. پوفی کرد و توی آینه دوباره خودش را برانداز کرد. موهای قهوه روشنش شانه خورده و مرتب بود. کت و شلوار مشکی خوش فرمش حسابی شیکش کرده بود. پیراهنش یک دست سفید بود. کراوات نزده بود و دکمه آخر پیراهنش باز بود. از قیافه اش راضی بود. عینکش را از روی دراور براشت موبایلش را توی جیب کتش گذاشت و از پله سرازیر شد. صبحانه مختصری به زور خورده بود. کمی اضطراب داشت. دلش می خواست کسی توی این موقعیت همراهش بود. کسی که از بودنش اعتماد به نفس بگیرد. ولی هیچ کس را نداشت. پائین پله که رسید زنگ خانه هم به صدا در آمد. نگاهی به ساعت انداخت. راس هشت. خودش به سمت آیفون رفت و جواب داد:
- بله؟
- ببخشید من رشید هستم. حدادی. از طرف رسول آمدم.
- بیا تو.
سام در را باز کرد و نگاه دیگری توی آینه به خودش انداخت. عینکش را زد و از خانه بیرون زد. رشید وارد شده بود و با دقت اطراف را وارسی می کرد. با دیدن سام پا تند کرد و خودش را به او رساند و سلام کرد:
- سلام آقا.
سام به سرتاپای او نگاه کرد. معلوم بود حسابی به سر و وضعش رسیده. در جوابش سلام کرد و گفت:
- معلومه رسول بهت همه چی و گفته دیگه؟
- بله آقا.
- خوبه.
و دست کرد توی جیبش و سوئیچ را بیرون کشید و به دست او داد و گفت:
- برو راش بنداز.
رشید به سمت ماشین شیرجه زد. چشم هایش از خوشی برق می زد. حتی توی خواب هم نمی دید روزی پشت چنین ماشینی بنشیند. به سمت در عقب چرخید و خواست در را برای سام باز کند که سام خودش دست به سمت در برد و گفت:
- لازم نیست.
عینکش را زد و خودش در را باز کرد و نشست. رشید اجازه داد سام در را ببندد. بعد به سمت در خانه دوید و آن را باز کرد و دوباره به سمت ماشین برگشت.بسم الهی زیر لب گفت و سوئیچ را چرخاند. ماشین با صدای نرمی روشن و بعد هم به بیرون هدایت شد. رشید دوباره پیاده شد و در را بست. وقتی پشت فرمان نشست گفت:
- برم کارخونه آقا؟
سام نگاهی از آینه به او انداخت و گفت:
- بله.
بعد نگاهش را به بیرون دوخت. شیشه های دودی ماشین باعث شده بود فضای داخل گرفته و دلگیر به نظر بیاید. دست چپش را مشت کرده بود و زیر چانه اش زده بود. مچ دست راستش را هم روی زانوی راستش گذاشته بود و غرق تماشای بیرون بود. رشید کلمه ای حرف نمی زد. داشت از رانندگی با این ماشین لذت می برد. گاهی هم نیم نگاهی به سام می انداخت که انگار توی این دنیا نبود. جلوی نگهبانی کارخانه ماشین را نگه داشت. نگهبان نگاهی به ماشین آشنا انداخت و با سرعت حفاظ را بالا داد. ماشین به اندازه کافی تک بود که کسی فراموشش نکند. دیگر اگر مال رئیس هم بود که این شرایط دوبرابر می شد. نگهبان بعد از بالا دادن حفاظ دوان دوان خودش را به ماشین رساند.رشید شیشه را پائین داد و مرد با عجله سلام کرد:
- سلام قربان.
رشید نگاهی از توی آینه به سام انداخت و سام با دست به او اشاره کرد حرکت کند.رشید جواب زیر لبی به مرد داد و پایش را روی گاز گذاشت. سام از آن حالت لمیده بیرون آمد و شق و رق نشست. وقت قدرت نمایی بود.
romangram.com | @romangraam