#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_171
- تکلیف ارث معلوم شده. این خونه به من رسیده.
- به سلامتی آقا.
سام بدون توجه به حرف او گفت:
- هم می خواستم حساب کتابتو روشن کنم هم فردا من و ببری کارخونه.
رسول با تردید پرسید:
- کارخونه ی آقا؟
سام کلافه گفت:
- نه کارخونه خودم.
مکث رسول دلیل تعجبش بود. سام تکیه داد و گفت:
- حالا چی؟ می تونی بیای؟
رسول از شوک بیرون آمد و تند گفت:
- نه گفتم که نیستم. ولی خیالتون نباشه داداش کوچیکم هست. دست فرمونشم عالیه. می فرستم بیاد خدمتتون.
سام دستی به چانه اش کشید و گفت:
- مسئولیتش با خودته دیگه؟
- بله اقا من تائیدیش می کنم بچه مطمئنیه. آقا مثل چشماش به ما اعتماد داشت. خدا رحمتشون کنه. حرفایی که به بچه هاش نمی زد به ما می زد.
سام سری تکان داد. اول کریم حالا هم این.
- باشه. پس بگو هشت اینجا باشه.
- چشم آقا امر دیگه؟
شماره اش و هم بده داشته باشم.
- روچشم آقا.
تند تند شماه را گفت و سام آن را بی هوا گوشه دفتر تلفن مرتب و منظم پدربزرگ یاداشت کرد.
- حساب کتابتو هم به برادرت بگو. فردا اومد اینجا اون قضیه رو هم راست و ریست کنیم.
- چشم. می گم.امر دیگه ندارین؟
romangram.com | @romangraam