#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_170
از این فکر خنده ای کرد و شلنگ آب را برداشت و روی کف ها پاشید. بعد از نیم ساعت بالاخره رضایت داد. تمام زاوایای ماشین را چک کرد که حتی یک لکه هم نداشته باشد. داخل ماشین تمیز بود. خوشبختانه غیر از خود پدربزرگ دیگر کسی از این ماشین استفاده نمی کرد.
- مثلا فکر کن این دست شیده و پریا بود. تبدیل شده بود به یه سطل زباله متحرک.
با یاد آوری دخترها لبخند غمگینی زد. نمی توانست انکار کند دلش برای انها تنگ شده بود. حالا که چند هفته ای از آن ماجراها گذشته بود بهتر می توانست به ماجرا نگاه کند. اگر از روز اول رفته بود و ارثش را قبول کرده بود آنها دست به این کار نمی زدند. شاید خودش هم در به وجود آمدن این اتفاق بی تقصیر نبود. ولی از جهتی هم به خودش حق می داد که ناراحت باشد. آنها هر گز او را در جمع شان نپذیرفتند.
پاچه های شلوارش خیس شده بود تی شرتش را برداشت و به ساختمان برگشت. سراغ دفتر تلفن رفت و شماره رسول را پیدا کرد و با او تماس گرفت:
- آقا رسول؟
- خودم هستم.
- من احتشام زاده هستم.
مرد پشت تلفن برای چند لحظه سکوت کرد و بعد هم گفت:
- کدوم احتشام زاده؟
- محمد سام.
صدای مرد تغییر کرد:
- بله جناب حالتون خوبه؟
- ممنون.آقای حدادی شما بعد از فوت پدربزگ برای تصویه حساب اومدین؟
- والا حقیقتش یکی دوباری اون اوایل اومدم ولی کسی جوابم و نداد. سعید خان چند بار امروز و فردا کردن و بعدم گفتن به ما مربوط نیست. چون از وقتی آقا مریض شده بودن من زیاد کاری نداشتم.
- چرا نیامدین اینجا؟
- منزل آقا منظورتونه؟
- بله
- اونجا هم اومدم. ولی کسی خونه نبود. کریم فقط یه باراونجا بود گفت هنوز تکلیف ارث و میراث معلوم نشده منم دیگه نیامدم.
- فردا می توین بیاین اینجا؟
- فردا؟ نه حقیقتش من شهرستان برام کار پیدا شده الان اونجا نیستم.
سام عصبی پایش را به زمین زد. بدون راننده که نمی توانست برود. خیلی خنده دار بود که با آن کت و شلوار و دم و دستگاه خودش پشت فرمان بنشیند.صدای رسول او را از فکر بیرون آورد:
- حالا چه کاری با من داشتین؟
سام نفس عمیقی کشید و گفت:
romangram.com | @romangraam