#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_169
- آقا برم دیگه؟
انگار می ترسید سام از حرفش پشیمان شود. سام لبخند نیم بندی زد و گفت:
- برو..
وقتی کریم برگشت سام دوباره گفت:
- آقا کریم؟
کریم دوباره ایستاد:
- بله آقا؟
- اگر کمکی از دست من بر میاد بگو؟
کریم چند لحظه مکث کرد و وقتی معنی حرف سام را فهمید باعجله تند تند تشکر کرد و گفت:
- نه نه آقا..دست شما درد نکنه فعلا مشکلی نیست.
سام سری تکان داد و گفت:
- در هر حال مشکلی داشتی حتما به من بگو.
- چشم آقا خدا خیرتون بده. از کاظم خان به ما کم نرسیده. الحق که نوه همون مرحومین. خرج عمل اول مادر گوهر و هم آقا دادن.
بعد سرش را پائین انداخت و گفت:
- خدا رحمت کنه آقا طاها رو به خدا به گوهرم گفتم انگار خود آقا طاها اومده تو این خونه. خدا رحمت کنه هر دو رو از اون مرد همچین پسر آقایی بعید نیست.نور به قبر مادرتون بباره اونم زن خیلی خوبی بود.
سام دست هایش را توی هم قلاب کرد. نگاهی به کریم انداخت و آرام گفت:
- برو زنت منتظره.
کریم نیم نگاهی به چهره غم زده سام انداخت وآه کوتاهی کشید و الهی شکری گفت و بعد هم یک با اجازه به همه آنها اضافه کرد و بالاخره رضایت داد و از در خارج شد. با رفتنش سام با بی حالی به مبل تکیه داد و به حرف های کریم فکر کرد. او هم آه کشید. با بسته شدن در خانه سام از جا بلند شد و به سمت پارکینگ رفت. کریم روی بنز مشکی اش را چادر کشیده بود. به سمتش رفت وبا یک حرکت چادر را کنار زد. گرد و خاک توی هوا پخش شد. بی توجه به گرد و خاک دو دستی چادر را از روی سقف کشید و آرام جمعش کرد و گوشه ای گذاشت.نگاهی به ماشین انداخت. ماشین در اثر استفاده نشدن کثیف و خاک گرفته بود. برگشت توی ساختمان و به سمت اتاق سابق پدر بزرگ رفت. باید یه سوپیچ زاپاس داشته باشد. آرام در راه هل داد و بازش کرد. در تمام این مدت پایش را توی این اتاق نگذاشته بود.انگار که هنوز این قسمت خانه را مال خودش نمی دید. نگاهی به اتاق انداخت. مرتب و تمیز بود. پرده ها انداخته بود ولی بخاطر رنگ روشنشان اتاق تاریک نبود. یک قدم داخل گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت. اتاق پدربزرگ همان جور دست نخورده مانده بود دکورش با ده سال پیش هم فرقی نکرده بود زمانی که هنوز مادربزرگ هم زنده بود.سعی کرد به خاطرات گذشته اجازه جولان ندهد.به سمت کمد رفت. بی حوصله کشو ها را برای یافتن سوئیچ زاپاس عقب و جلو کرد. درهمان حین از خودش پرسید:
- حالاواقعا لازمه که با اونن ماشین کذایی برم سرکشی کارخونه؟
از فکری که از ذهنش گذشت هم خنده اش گرفت. واقعا آن پیک موتوری یه لا قبا کجا و این کارخانه دار میلیونر کجا. وسایل ریز و درشت کشوها را بیرون ریخت. خرده ریز های مختلفی به چشم می خورد. بی توجه از کنار همه آنهاگذشت. ولی توی کشوی میز کوچک کنار تخت یک آلبوم پیدا کرد که نتوانست نسبت به آن بی توجه باشد. روی تخت نشست و آلبوم را باز کرد. از دیدن عکس ها دریایی غم به جانش ریخت. یعنی روزی می رسید که بتواند تمام آن غصه ها و غم ها را فراموش کند. عکس کودکی پدرش بود در کنار مادرش همسر اول پدربزرگ. البوم را به آرامی و با دقت ورق زد. عکس های قدیمی و سیاه سفید تمام البوم را پر کرده بود. از همسر دوم و بچه ها خبری نبود. سام آه کشید. و آلبوم را بست. نگاهی به جلد مشکی ان انداخت. صاحب عکس های این آلبوم حالا پیش هم بودند و او تنها توی این دنیا. با یک حرکت از جا بلند شد. آلبوم را سرجایش برگرداند و دوباره شروع به گشتن کرد. بالاخره سوئیچ را توی آخرین کشوی میز مطالعه پیدا کرد و بدون نگاه دیگری به اتاق از آنجا خارج شد. ماشین را از پارکینگ خارج کرد و توی حیاط آورد. به ساختمان برگشت و با یک سطل آب کف دار برگشت توی حیاط. نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
- باید برق بزنی. اینقدر که چشم همه از برقت کور بشه.باید به همه ثابت کنیم محمد سام احتشام زاده کیه. من و تو با هم.
تی شرتش را در اورد و کناری گذاشت پاچه ها را تا جایی که می توانست بالا زد.بعد با سطل و آب به جان ماشین افتاد.
- خوب شد کریم و گوهر و رد کردم برن. والا اگر من و با این ریخت و قیافه می دیدن چه سوژ ای می شدم. الان با این قیافه جون می دم برای این عکسای پاپاراتزی: کارخانه دار میلیونر در حال شستن ماشین.
romangram.com | @romangraam