#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_166


- معلومه هنوز چشم طمع دارن به اون کارخونه.

- چرا عصبانی می شی؟ معلومه نمی تونن اینقدر راحت از اون کار خونه بگذرن. می دونی سود سالانه اش چقدره؟

سام نیم نگاهی به صدرایی انداخت چقدر از خودش بدش می آمد که هیچ چیز بارش نیست. با کلافگی به صدرایی گفت:

- حالا چکار کنم؟

- بهتره فردا یه سر بری کارخونه. نمی خواد خیلی تو کارشون دخالت کنی. فقط بگو اومدی ببینی اوضاع خوبه مشکلی نیست و خلاصه از این حرفا.

سام سرتکان داد و به سمت میز او رفت و دستش را دراز کرد:

- ممنون بابت کمک.

صدرایی بلند شد و گفت:

- کاری نکردم.

سام دستش را فشرد و به سمت در رفت صدرایی در آخرین لحظه گفت:

- پس دنبال کارای کانادا باشم؟

سام پشت در مکثی کرد و گفت:

- من هنوز اینجام اینا دارن این کارو می کنن وای به وقتی که چشمم و دور ببین.

صدرایی سر تکان داد و گفت:

- در حال من می رم دنبال کارای پاسپورت.پاسپورتت باید یه ساله باشه حداقل اگر بخوای اقدام کنی لازمت میشه. برات تحقیقم می کنم. نظرت عوض شد من و خبر کن.

سام دوباره سری به نشانه تشکر تکان داد و از در خارج شد. دست از پا دراز تر از پیش صدرایی برگشت. با اینکه حرفهای صدرایی از سر دلسوزی گفته شده بود شدیدا احساس حقارت می کرد. دست به جیب از دفتر صدرایی بیرون آمد. توی شیشه رفلکس در ورودی نگاهی به سرتاپای خودش انداخت. یک لی رنگ و رو رفته تنش بود با یک تی شرت سفید بدون یقه. کلاه لی کهنه اش هم سرش بود. به حماقت خودش پوزخند زد. وقتی با این قیافه به دیدن وکیلش می رود باید هم او را نصیحت کنند. تمام فکرش را هادی و رفتنش به کارخانه پر کرده بود. باید سر در می آورد.آنجا چه خبر است. درست بود که از مدیریت چیزی سرش نمی شد ولی اینقدر ها هم پخمه نبود که کسی سرش کلاه بگذارد. دزدگیر ماشین را زد و بالا پرید. به جای رفتن به آپارتمانش به سمت خانه پدربزرگش رفت. کلید را توی در چرخاند و آرام وارد شد.خانه سوت و کور بود. باغچه و حیاط ولی تمیز و مرتب بود. معلوم بود که تازه تر و تمیز شده. نگاهی به اطراف انداخت. خبری از سرایدار و همسرش نبود. خوش در را باز کرد و ماشین را داخل آورد. سر و صدای ماشین هم باعث نشد که کسی سر و کله اش پیدا شود. سری تکان داد و به سمت ساختمان رفت.

- خونه رو دست چه کسی سپردم. معلوم نیست خونه رو به امون کی ول کردن رفتن.

دوباره سری تکان داد و دسته کلیدش را توی دست چرخاند و کلید ورودی را پیدا کرد.چراغ ها همه خاموش و خانه ساکت بود. چراغ ها را روشن کرد و به مبل های ملافه کشیده نگاه کرد. در حالی که دسته کلیدش را توی دستش تاب می داد به سمت آشپزخانه رفت. یخچال خاموش بود و حتی یک ذره آب یخ هم توی خانه نبود که بخورد.

- چه مرد ثروتمندی هستم من.

لیوانی برداشت و از زیر شیر آب کرد و خورد:

- اه چقدر گرمن این آبا.

لیوان را برگرداند و یک پارچ از توی کابینت پیدا کرد. یخچال را به برق زد و پارچ آب را توی آن گذاشت. بعد به سالن برگشت. برای پیدا کردن گوشی تلفن نگاهش را چرخاند و بالاخره پیدایش کرد. به سمت تلفن رفت و چند دقیقه ای به ان نگاه کرد. می خواست شماره کجا را بگیرد؟ اینجا که محل خودشان نبود. پوفی کرد و توی کشوی میز تلفن دنبال دفتر تلفن گشت و بالاخره دفتر تلفن جلد چرمی مشکی رنگی را پیدا کرد. نگاهی به شماره ها انداخت. تمام شماره هایی که لازم داشت آنجا پیدا می شد.

اول با یک رستوان تماس گرفت و برای خودش نهار سفارش داد. بعد هم شماره یک فروشگاه مواد غذایی را پیدا کرد و چند قلم جنس سفارش داد.از جمله چند بطری آب معدنی خنک. بعد روی کاناپه کنار تلفن ولو شد و کل خانه را از نظر گذراند. خانه بزرگ و خالی غمگینش می کرد. چرا نباید توی این موقعیت جای اینکه نگران و سردرگم باشد برود و با عموهایش مشورت کند. چرا نباید خانه بزرگش رنگ و بوی مهمانی و شادی به خودش ببیند. چرا زندگی او با همه آنهایی که می شناخت این همه فرق می کرد. آهی از سر حسرت کشید و از جا بلند شد. سلانه سلانه به سمت اتاق خواب طبقه بالا رفت. لباس های رسمی و چند دست کت و شلوارش را همانجا گذاشته بود و همراهش نبرده بود. در کمد را باز کرد و به لباس ها نگاه می کرد. فردا باید حتما به کارخانه سر میزد. چقدر بچه بود که فکر می کرد همه چیز تحت کنترلش است.یک دست از کت و شلوار هایش را بیرون کشید و روی تخت انداخت. به کراوات های رنگارنگی که روی در کمد خود نمایی می کردند نگاه کرد و با یک حرکت در را بست. پدرش هیچ وقت کراوات نمی زد. کاور کت و شلوار را برداشت و به صندلی میز تحریر توی اتاق آویزان کرد و دوباره پائین برگشت. صدای زنگ توی سکوت خانه بلند تر به نظر آمد. به سمت آیفون رفت. غذا و چیزهایی که خواسته بود رسیده بود. هنوز غذایش را تمام نکرده بود که صدای بسته شدن در خانه را شنید. از جا بلند شد و به سمت پنجره سالن رفت. پرده را کمی کنار زد و در ورودی را نگاه کرد.کریم و زنش بودند. نگاه متعجب هر دو را روی ماشینش که جلوی ساختمان پارک شده بود دید.

romangram.com | @romangraam