#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_164
سام یکی از دست هایش را پشت گردنش کشید و گفت:
- می خوام بدونم شرایط تحصیل توی یکی از دانگشاهای معتبر کاندا چه جوریه. چند سال طول میشکه. و خلاصه از این چیزا.
ابروهای صدرایی کمی از آن فرم ساده و رسمی خارج شد بود.او هم کمی به جلو خم شد و ارنج هایش را رو میز گذاشت و دست هایش را توی هم قفل کرد و گفت:
- تصمیم به مهاجرت داری؟
سام سر تکان داد:
- مهاجرت؟ نه هنوز جدی فکر نکردم. یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد. خودش داره می ره. دائیش براش دعوت نامه فرستاده. گفته می تونه برای منم بفرسته.
صدرایی دوباره به عقب تکیه داد و گفت:
- فکراتو کردی تصمیمت جدیه؟
سام چند ثانیه ای توی جواب دادن تعلل کرد و بعد هم گفت:
- نه هنوز تصمیم نگرفتم. مرددم.نمی دونم درسته برم یا نه. از طرفی می گم تا کی می تونم اینجوری ادامه بدم. من هنوز یه دیپلمم ندارم.
صداریی به او لبخندی زد و گفت:
- خوب همین جا هم می تونی درس بخونی.
سام سرتکان داد. خوب آره...برای همین اومدم پیش شما. می خوم ببینم اینجا راحت تره یا اونجا.
صدرایی سری تکان داد و گفت:
- در هر صورت اگر بخوای بری اصلا نیازی به دعوت نامه نداری خودت راحت می تونی اقدام کنی.
سام با تعجب سرش را به صدرایی نگاه کرد و گفت:
- واقعا؟
صدرایی سر تکان داد و گفت:
- البته. راه های مختلفی هست.
سام کمی توی جایش جا به شد.صداریی که سکوت او را دید ادامه داد:
- این خیلی خوبه که می خوای درست و ادامه بدی. من پدرتو دورادور می شناختم. مومن زاده خیلی ازش تعریف می کرد. حیفه که پسرش حتی یه مدرک ساده هم نداشته باشه.
سام سرش را پائین انداخت صدرایی دوباره روی میز خم شد و گفت:
- بهتره تا اینجا هستی به کارات سرکشی کنی. خودتو نکش کنار. من سابقه مدیر کارخونه و تمام دم و دستگاهشو در آوردم ولی بهتره یادشون بمونه رئیس واقعی کیه.
romangram.com | @romangraam