#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_163


و سکوت کرد. نیایش دیگر نمی توانست چیزی بپرسد. یعنی سام جوری جواب نداده بود که نیایش به خودش اجازه بدهد دوباره سوال کند. تا رسیدن خانه سام توی فکر حرف های ساحل بود. تا حدودی راست گفته بود. چرا نمی رفت دنبال درسش؟ اگر درس می خواند می توانست روی پای خودش بایستد دیگر کارگرهای کارخانه و کارمندانش به چشم یه بچه خوش شانس بی سواد به او نگاه نمی کردند.

آرنجش را تکیه داده بود به لبه شیشه و دست مشت کرده اش را جلوی دهانش گرفته بود. نیایش از حالت او می فهمید که حسابی توی فکر است. کاملا واضح بود که تغییر حالت سام به حرف های ساحل ربط دارد. سرش را به سمت پنجره چرخاند. دستش را توی جیبش برد و گوشی موبایلش را سفت فشرد:

- یعنی چی بهش گفته؟

دوباره نیم چرخی زد و به سام نگاه کرد. نگاهش به رو به رو بود و برعکس آمدن نه تند می رفت و نه از آهنگ بلند خبری بود. نیایش اه کشید و لبش را گزید. داشت از ساحل بدش می آمد. سام ماشین را توی پارکینگ برد و هر دو در سکوت به سمت پله رفتند. نیایش جلو می رفت و سام در سکوت و دست به جیب پشت سرش می امد. نیایش یکی دو بار چرخید و او را نگاه کرد. هنوز حسابی توی فکر بود. مقابل در خانه سام هر دو ایستادند. نیایش موبایلش را از جیبش بیرون کشید و به سام که سر به زیر مقابل در ایستاد بود گفت:

- بابت هدیه ممنون.

سام از فکر بیرون آمد و به او که گوشی موبایل را بالا گرفته بود نگاه کرد. لبخند کم رنگی به روی او زد و گفت:

- قابل نداشت.

نیایش به سمت پله چرخید و در همان حال ادامه داد:

- شام هم خیلی چسبید.

و از پله بالا رفت. روی پله پنجم ایستاد و گفت:

- در کل شب خیلی خوبی بود....بهترین شب عمرم.

و آرام آرام بالا رفت. سام با نگرانی او را تعقیب کرد. می توانست برود؟ پس با خاله و نسترن چه می کرد با نیا؟ اگر می ماند زندگی اش تا ابد همین بود. سرد و بی هدف ولی اگر می رفت می توانست عالی باشد. خیلی بهتر از این. به پله خالی نگاه کرد. پله ای که چند لحظه پیش نیایش از ان بالا رفته بود. پله ها خالی بود ولی صدای گام های نیایش هنوز می امد. پیشنهاد ساحل بدجور وسوسه اش کرده بود. می توانست برود و بعد از خواندن درسش برگردد. از همانجا هم می توانست مراقب خاله و دخترهایش باشد. لبش را دوباره جوید. وباز هم به پله های خالی نگاه کرد.صدای بسته شدن در واحد طبقه چهار باعث شد از جا بپرد. باید بیشتر فکر می کرد. نگاهش را از پله که حالا خالی از صدای پای نیایش شده بود گرفت و وارد خانه شد.باید خیلی بیشتر فکر می کرد.

*****

دو روز بود که از خانه بیرون نرفته بود.شب ها تا دیر وقت جلوی تلویزون می نشست و بی توجه به تصاویری که از جلوی چشمش رد می شد به حرف های ساحل فکر میکرد. درس خواندن چیزی بود که بیشتربه فکر برده بودش. با خودش کلنجار می رفت. همین جا هم اگر بخواهد می تواند خیلی راحت هر رشته ای را بخواهد دنبال کند.ولی مطمئنا زندگی در یک کشور دیگر می توانست خیلی به تجربه اش اضافه کند. بدون دردسرهای درس خواندن توی ایران آنجا بدون دغدقه کنکور و قبول نشدن می تواند راحت توی بهترین دانشگاه های آنجا پذیرش بگیرد.برنامه تلویزیون تمام شد و برنامه بعدی شروع شد. ولی سام هنوز مقابل تلویزیون نشسته بود. با کلافگی از جا بلند شد. اصلا نمی فهمید چرا یک پیشنهاد ساده و معمولی از طرف ساحل باید اینقدر او را به فکر ببرد.به طرف آشپزخانه رفت و لیوان محبوبش را برداشت. و برای خودش قهوه درست کرد. با لیون به سالن برگشت و دوباره جلوی تلویزیون نشست. لیوان را برداشت و به حروف انگلیسی روی آن نگاه کرد. حروف را دنبال کرد و لیوان را برای کامل خوانندن چرخاند. کلمه کافی که تمام شد لیوان را کمی از خودش دور کرد. تازه انگار خود لیوان را دید. لبخند کم رنگی زد. لیوان هدیه تولدش بود که نیایش به او داده بود. همیش عادت داشت قهوه و نسکافه بخورد. ولی توی فنجان های معمولی تا اینکه نیایش این لیوان را برایش خریده بود و دلیلش هم این بود که خوردن قهوه توی لیوان مخصوصش با کلاس تر است. با تصور حرف های آن روز نیایش باز هم لبخند کم رنگی زد و لیوان را به لب برد. طعم تلخ قهوه گلویش را کمی اذیت کرد. نیمه دیگر ذهنش داشت با اوکنجار می رفت. با رفتنش خاله و دخترها حتما خیلی ناراحت می شدند. حرف های نیایش را به یاد آورد. اشک هایی که از ترس از دست دادن او ریخته بود. لبش را جوید. حق نداشت آنها را تنها بگذارد. همین جا هم میتوانست درس بخواند. همین جا هم می توانست همه کار بکند. لیوان را با حرص روی میز برگرداند. ولی با درس خواندن توی یک دانشگاه معمولی نمی توانست مطمئن باشد که از پس اداره کارهایش بر می آید. کف پاهایش را به میز رو به رو تکیه داد و ساعد هایش را روی زانوهایش گذاشت. می توانست از یونس بخواهد که مراقب آنها باشد. به وکیلش هم می گفت همه جوره از نظر مالی پشتیبانی شان کند. الان هم با این تکنولوژی و این همه امکانات کامپیوتری به راحتی می توانست با آنها ارتباط داشته باشد. سام با خوش فکر می کرد دقیقه ای به رفتن متمایل می شد و دقیقه ای به ماندن. آخر هم بعد از دو روز هیچ فکری به ذهنش نرسید و کلافه از خانه بیرون زد. باید با یکی مشورت می کرد. برای همین با آقای صدرایی تماس گرفت و از او وقت ملاقات گرفت. باید با او حرف می زد.

راس ساعت توی دفترش بود. مجبور چند دقیقه ای را منتظر بماند. وقتی منشی به او گفت بفرمائید سریع از جا بلند شد و وارد اتاق شد. صداریی مرتب و آراسته پشت میز کار چوبش نشسته بود. نگاهی به سر تاپای سام انداخت.سام سلام کرد و صدرایی بلند شد و به او دست داد و تعارفش کرد بنشیند. سام روی کاناپه مقابل میز او نشست. صداریی پرسید:

- چیزی می خوین؟

- نه ممنون!

صدرایی سرجایش نشست و گفت:

- در خدمتم.

سام کمی به جلو متمایل شد و آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:

- حقیقتش می خواستم برام یه تحقیق بکنید.

صدرایی خیلی خونسرد گفت:

- در چه زمینه ای؟

romangram.com | @romangraam