#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_162
- پس چی شده؟
ساحل لبش را گاز گرفت و بازوهایش را بغل کرد و گفت:
- سام...تو که اینجا کاری نداری...این همه هم پول داری...
سام پر سوال به ساحل نگاه می کرد. منظور حرفش را نمی فهمید. ساحل بازو هایش را رها کرد و دست هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:
- بیا با من بریم کانادا... به دائیم می گم یه دعوت نامه برای تو هم بفرسته....بیا اونجا درس بخون از زندگیت از این همه پول لذت ببر...ها...سام...چی می گی؟
سام نیم چرخی زد و به سمت ماشینش نگاهی انداخت.نیایش در حالی که انگشتش را می جوید آنها را نگاه می کرد. ساحل صدایش زد:
- سام...تا کی می خوای کاراتو بدی دست این و اون. اونجا راحت می تونی درس بخونی بعد بیای خودت کارخونه ات و اداره کنی...با من بیای تنها نیستی... اینجا سخته نمی شه راحت درس خوند.
سام نگاهش را از نیایش گرفت و جلوی پای ساحل روی زمین انداخت. لب هایش را تر کرد:
- من نمی تونم.
ساحل وسط حرفش پرید:
- همینجوری نگو نه...برو فکر کن. نیای به خدا پشیمون می شی. این همه پولی که تو داری هیچ استفاده ای نمی تونی اینجا ازش بکنی..بیا اونجا درستو بخون بعد خواستی برگرد.
سام با تردید سرش را بالا آورد. ساحل با دقت به چشم های او خیره شد.
- سام فکر می کنی درباره اش؟
سام لبش را چند بار جوید. دست هایش را توی جیبش کرد و با نوک پنجه چند ضربه ای به زمین زد. ساحل التماس ریخت توی صدایش و گفت:
- سام...این بهترین فرصته.
سام دوباره سرش را بالا آورد. دستش را کلافه از جیبش بیرون کشید و توی موهایش برد. موهایش را بالا برد و دوباره رهایشان کرد. نیم نگاهی به ساحل انداخت و آرام گفت:
- باشه.
ساحل لبخند زد.
- پس منتظر جوابت می مونم.
سام سری تکان داد و ساحل با خوشحالی دستی برای نیایش که حالا تمام انگشت هایش را جویده بود تکان داد و رفت سمت دوستانش. سام چند لحظه به رفتن او خیره شد و با یک نفس عمیق برگشت سمت ماشین. یک دستش هنوز توی جیبش بود. نیایش قدم به قدم او را با نگاه دنبال کرد تا بالاخره در را باز کرد و سوار شد. دست خودش نبود. چیزی وادارش می کرد بفهمد ساحل با سام چه حرفی داشته که جلوی دیگران نگفته. در حالی که انگشتش را که به سوزش افتاده بود با دو انگشت دست دیگر می فشرد گفت:
- چکارت داشت؟
سام سوئیچ را چرخاند و گفت:
- درباره کانادا رفتنش بود.
romangram.com | @romangraam