#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_159
اول سرش را بالا نیاورد. ولی خنده های مداوم و سر و صدای زیادشان باعث شد سرش را بالا بگیرد و جمع تازه وارد را بررسی کند. چهار نفر بودند. چهره ها و لباس هایشان حسابی جلب توجه می کرد. نیایش نگاهش را گرفت و خواست سرش را پائین بیاندازد که صدای شاد یکی از دخترها که گفت:
- هی سام تو اینجا چکار میکنی؟
باعث شد سریع به سمت صدا بچرخد. دختر با هیجان به سمت سام رفت. سام به پیشخوان مقابل اعتمادی تکیه داده بود. با دیدن دختر از ان جدا شد و به دختر لبخند زد. نیایش چند لحظه ای با گیجی به آنها نگاه کرد و بعد آرام آرام دستش را جلو برد و گوشی را روی میز گذاشت و با نگرانی مشغول بررسی ان دوشد. صدایشان را واضح نمی شنید. ولی دختر با هیجان و لبخند حرف می زد. نگاه نیایش بین چهره سام و دختر در رفت و آمد بود. تازه کار خراب تر شد و بقیه دخترها هم به دنبال اولی به سمت سام رفتند و با او احوال پرسی کردند. از برخوردشان معلوم بود که به خوبی سام را می شناسند.
نیایش چند بار دست هایش را توی هم قلاب کرد.منتظر به سام نگاه کرد.ولی سام هنوز مشغول حرف زدن با دختر بود. حال نیایش کم کم داشت خراب می شد. ذهنش نمی توانست هیچ رابطه منطقی بین سام و آن دختر پیدا کند. بین تمام این درگیری های ذهنی داشت از خودش مدام می پرسید چرا باید رابطه سام با دختر دیگری برایش ناراحت کننده باشد. سام هم بالاخره یک پسر جوان بود. او هم حق داشت رابطه هایی داشته باشد او هم باید یک روز ازدواج می کرد. نیایش لبش را گزید. ازدواج؟ از تصور زن دیگری کنار سام دلش فرو ریخت.اگر زنش نمی گذاشت دیگر با آنها باشد چه؟ اگر از آنها خوشش نمی آمد چه؟ اگر سام را از آنها می گرفت؟ با آن ثروتی که سام داشت زنش هم حتما باید مثل خودش می بود. نیایش غصه اش گرفته بود. هیچ وقت به این جنبه از زندگی او فکر نکرده بود. اینکه بالاخره سام می رفت. لب هایش ناخودآگاه از این تصور به سمت پائین کش آمد. نگاهش روی سام داشت تار می شد که سام به سمت او اشاره کرد و همه به سمت او چرخیدند. بعد هم دختر چیزی به سام گفت و با هم به سمت او آمدند. نیایش هول شده بود و نمی دانست چکار کند. با دست اشکش را گرفت.یعنی این دختر کی بود و چه نسبتی با سام داشت که این همه با او راحت بود. نیایش فقط دوتا از دخترهای فامیل سام را دیده بود. ولی سام که دیگر با آنها رابطه ای نداشت. یعنی ممکن بود هنوز با بچه های فامیلش رابطه داشته باشد. دختر کنار میز رسید و نیایش به رسم همیشگی اش از جا بلند شد. سعی کرد لبخند بزند و مودب باشد ولی زیاد موفق نبود و لب هایش هنوز به سمت پائین متمایل بود. سام با دست به او اشاره کرد و گفت:
- نیا دختر کوچیک خاله معصوم.
معرفی صمیمانه سام حال او را کمی بهتر کرد و همین باعث شد منحنی رو به پائین لب هایش به خط صافی تبدیل شود. مستقیم توی چشم های دختر خیره شد.دختر اسم او را شنیده بود حتی اسم مادرش را سام به او گفته بود خاله ای دارد که اسمش معصوم است.نگاه خیره نیایش هنوز روی دختر بود که سام به سمت او چرخید و با لبخند به او نگاه کرد و با دست دختر را نشان داد و گفت:
- نیا جان. ساحل یکی از دوستانم.
اسم ساحل توی گوش نیایش زنگ زد. این اسم را شنیده بود. از زبان سام. یک بار البته. ولی اسمش ایتقدر خاص بود که یادش بماند. یک طرف ذهنش داشت لحن مهربان و نیا جان گفتن سام را تحلیل می کرد و یک طرف دیگر توی سر و کله اش می زد تا ساحل و سام را کنار هم نچیند. ساحل با لبخند سر خوشی دستش را به سمت نیایش دراز کرد:
- سلام.خوشختم.
نیایش با تردید نیم نگاهی به سام انداخت و بالاخره دست ساحل را فشرد.
- ممنون. منم خوشبختم.
ساحل به دوستانش که کمی عقب تر ایستاده بودند اشاره کرد و آنها هم با سرعت خودشان را رساندند. ساحل دوستانش را به نیایش معرفی کرد و به سام گفت:
- مزاحمتون نمی شیم.
سام لبخند نیم بندی زد و گفت:
- می تونی با دوستات بشینی پیش ما.
بعد به نیایش نگاه کرد و گفت:
- از نظر تو که اشکالی نداره؟
نیایش اگر هم می خواست نمی توانست مخالفت کند.به چهره سام که منتظر به او نگاه می کرد خیره شد و آرام سر تکان داد:
- نه. مشکلی نیست.
سام به نیایش لبخند زد و رو به ساحل گفت:
- شما چی می خورین؟
ساحل درحالی که صندلی اش را بیرون می کشید گفت:
- خودت که می دونی؟
romangram.com | @romangraam