#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_157
نیایش پایئن رفت و در را بست همانجا ایستاد تا سام ماشین را دور زد و مقابلش ایستاد.
- بریم دیگه؟
و خودش جلوتر به سمت در ورودی رفت. نگاهش را از شیشه عبور داد و به چهار پایه قدیمی خودش نگاه کرد. خالی بود. ولی از اینکه چهار پایه هنوز سر جایش بود معلوم بود که یکی دیگر شب ها رویش می نشید. از همانجا سرک کشید و به کنار تنور گردان نگاه کرد. رضا و شهرام عرق ریزان مشغول آماده کردن جعبه های پیتزا بودند. ناخوداگاه لبخند کوچکی روی لب هایش آمد. هنوز باورش نمی شد که دیگر پیک موتوری اینجا نیست. موقعیت و ثروتش هنوز گاهی برای خودش تعجب آور بود. در باز کرد و اجازه داد نیایش اول وارد شود. نیایش نگاهی به اطراف انداخت و آرام به سام گفت:
- وقتی اینجا کار می کردی ما رو نیاوردی خسیس.
سام درحالی که او را به سمت میزی راهنمایی می کرد گفت:
- می خواستم کلاستون حذف بشه. آشنا بودن با یه پیک براتون افت داشت.
نیایش با یک نگاه سرزنش گر به او خیره شد و گفت:
- شوخی با مزه ای بود.
سام لبخند نیم بندی زد و گفت:
- بشین من الان میام.
نیایش باشه ای گفت و پشت میز نشست. سام چرخی زد و به سمت اعتمادی رفت که تازه او را دیده بود. سام به گرمی با او دست داد و سفارشش را داد. بعد هم از اعتمادی اجازه گرفت و از در شیشه ای گذشت و به سمت رضا و شهرام رفت. هر دو از دیدن سام چشم هایشان گرد شد. سام با لبخندی دوستانه سلام کرد:
- سلام خسته نباشید.
شهرام زودتر به خودش آمد.
- چاکر آقا سام.
نگاه رضا سنگین بود. ولی سام دستی به شانه اش زد و گفت:
- معلوم میشه هنوز ازما دلخوری؟
رضا نگاه بی تفاوتی به او انداخت و گفت:
- نه ما اهل کینه مینه نیستیم.
سام دستش را از روی شانه او برداشت و آرام گفت:
- خدا رو شکر.
بعد نگاهی به اطراف انداخت و زمزمه کرد:
- دلم واسه اینجا تنگ شده بود.
پوزخند رضا بیش از حد بلند بود. سام نگاهش را از چهار پایه سابقش گرفت و رو به رضا با لحن سردی گفت:
romangram.com | @romangraam