#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_155


- این حرفا چیه. مغازه مال خودونه.

سام کارتش را بیرون کشید و گفت:

- بازم میام سراغت حالا بگو آخرش چند؟

بالاخره معین کوتاه آمد و بعد از کلی قسم و آیه و قابل نداره و این حرف ها راضی شد قیمت گوشی را بردارد. نیایش در حالی که گوشی را توی دستش سفت نگه داشته بود به چهره سام خیره شده بود. از همین الان نگران برخورد مادرش و نسترن بود. سام جعبه موبایل را هم تحویل گرفت و بالاخره از مغازه خارج شدند. نیایش با خارج شدن از مغازه ورجه ورجه کنان خودش را به سام رساند و درحالی که دوباره مشغول وارسی امکانات گوشی تازه اش شده بود گفت:

- این بهترین هدیه تولد عمرم بود.

سام دزدگیر را زد و در حالی که ماشین را دور می زد گفت:

- ولی یادم میاد پارسال که سری کتابای هری پاتر و هدیه گرفتی همین و گفتی.

نیایش در را باز کرد و خودش را با یک جهش بالا کشید و در حالی که کمربندش را می بست گفت:

- اون موقع بچه بودم.

سام با خنده اضافه کرد:

- آها اونوقت اون سال که کفش اسکیت هدیه گرفتی و همین حرف و زدی چی؟

نیایش با تعجب کله اش را از توی گوشی اش بیرون کشید و با تعجب گفت:

- واقعا هر سال همین و گفتم؟

سام زیر خنده زد و گفت:

- تا اونجایی که من یادم می اد آره.

نیایش دوباره برگشت سراغ گوشی اش و گفت:

- یعنی سال دیگه چی می خوام هدیه بگیرم که از این گوشی خوشکل بهتر باشه.

سام با خنده گفت:

- مطمئنم سال دیگه هم همین و می گی.

نیایش شانه ای بالا انداخت و گفت:

- خوب هر سال که می گذره آدم می فهمه چه چیزای بهتری توی دنیا هست.

سام سری تکان داد و گفت:

- خیلی فیلسوفانه بود.

romangram.com | @romangraam