#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_154
- برای همین داری دست دست می کنی؟
نیایش یکی از گوشی ها را که عجیب چشمش را گرفته بود برداشت و گفت:
- مامان کله امو می کنه.
سام خنده زیر لبی کرد و گفت:
- تو بردار مامانت با من.
نیایش گوشی را زیر و بالا کرد و او هم آرام گفت:
- می دونم مثل امروز که سرشو شیره مالیدی پول جهیزیه نسترن و بدی.
- به بچه ها این مسائل مربوط نیست.
نیایش سرش را بالا آورد و به چشم های سام نگاه کرد.چشم هایش تازگی ها می خندید. انگار رنگ زندگی گرفته بود چشمهای مات و بی قرارش. لبخند شیطانی زد و گفت:
- من پسش نمی دم. همین الان گفته باشم. خودت میای مامان و توجیه می کنی.
سام دستش را با خنده بین موهایش برد و انها را بالا برد و دوباره رها کرد و بعد به سمت معین چرخید و گفت:
- آقا معین همین و می بریم.
نیایش نگاه خیره اش را از سام نگرفت. با خودش گفت:
- وقتی می دونه موهاش اون بالا نمی مونه چرا هی می برشون بالا و ولشون می کنه.
معین نگاهی به سام انداخت و گفت:
- الان می ام.
وقتی مشتری اش را راه انداخت به سمت آنها آمد و مدل گوشی را نگاه کرد و یکی را با جعبه اش برداشت و به سام گفت:
- می خواین همین جا امتحان کنین؟
سام نگاهی به نیایش انداخت و او هم سر تکان داد. فوری از توی جیب مانتویش موبایل مدل پائینش را بیرون کشید و با خجالت سیم کارتش را بیرون کشید و به معین داد. بعد هم گوشی را توی جیب مانتویش پنهان کرد. سام به این حرکت او لبخند زد. دیگر اجازه نمی داد نیایش یا نسترن حسرت چیزی را داشته باشند. برای نسترن بهترین جهیزیه را درست می کرد. برای نیایش هم بهترین امکانات تحصیلی.توی دلش احساس بزرگی عجیبی می کرد. حسی که تا حالا تجربه نکرده بود. احساس مسئولیت. و چقدر این احساس به او زندگی می داد. معین سیم کارت نیایش را روی گوشی تازه گذاشت و روشنش کرد و تحویل او داد.نیایش با ذوق گوشی را گرفت و مشغول بررسی آن شد. سام هم با لبخند نگاهش کرد و معین در حالی که بقیه گوشی ها را برمی گرداند توی ویترین گفت:
- مبارکتون باشه.
سام کیفش را بیرون کشید و گفت:
- خوب چقدر تقدیم کنم.
معین تعارف کرد:
romangram.com | @romangraam