#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_152
لب نیایش کم کم به لبخندی باز شد. سام با یک حرکت ماشین را از جا کند و گفت:
- کمربندتو ببند.
نیایش صاف نشست و کمربندش را بست. سام دستش را به سمت پخش برد و صدای آهنگ را بلند کرد. نیایش ذوق زده به او نگاه کرد و سام با خنده پایش را روی گاز فشرد. اول با هم توی خیابان حسابی چرخ زدند و صدای آهنگ شان را تا حد نهایت بالا بردند بعد هم سام بدون اینکه به او بگوید جلوی مغازه یونس نگه داشت. وقتی ماشین را پارک کرد. نیایش سرکی کشید و گفت:
- اینجا کجاست؟
سام اخم کوچکی کرد و گفت:
- هنوز مغازه دامادتون و نمی شناسی؟
نیایش با تعجب و کنجکاوی در ماشین را باز کرد و پائین پرید.
- نه تا حالا نیامده بودم.
سام دزدگیر را زد و ماشین را دور زد و کنار او ایستاد.
- حالا به چی زل زدی اینجوری؟
و از جوب پرید. نیایش هم به دنبالش از جوب پرید و گفت:
- برا چی اومدی اینجا؟
- اومدم یه احوالی از یونس بپرسم.
نیایش خودش را با چند قدم تند به او رساند و در حالی که شالش را مرتب می کرد گفت:
- یونس که الان با خانم محترمش تشریف بردن مهمونی.
سام در شیشه سکوریت مغازه را هل داد و در را باز کرد و با سر به نیایش اشاره کرد وارد شوند و با خنده آرامی گفت:
- عیب نداره از شریکش حالشو می پرسیم.
نیایش هم با خنده کوچکی وارد شد و دوباره شالش را مرتب کرد. سام به سمت فروشنده رفت و به او سلام کرد:
- سلام آقا معین.
معین با دیدن سام به گرمی با او دست داد و گفت:
- سلام خوش اومدین.
نیایش هم با سر سلام کرد. هر چه بود شریک یونس بود و او هم که خواهر نسترن. خوب نبود مثل دختر بچه های خجالت زده همانجا بایستد. سام به او اشاره کرد و گفت:
- خواهر خانم یونس هستن.
romangram.com | @romangraam