#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_151


سام ابرویی بالا انداخت و گفت:

- نیا واقعا خودتی؟

نیایش با تعجب سرش را بالا اورد و به سام نگاه کرد:

- خوب اره منظورت چیه؟

سام ثانیه ای خیره او را نگاه کرد و بعد حواسش را داد به رانندگی و گفت:

- نمی خوای بگی این چند روز چت بود. اصلا تا همین یه ساعت پیش انگار از من طلب داری.

دست نیایش توی هوا ماند. راست نشست و دستش را روی زانویش برگرداند. سام راهنما زد و ماشین را گوشه ای پارک کرد. بعد چرخید و به او خیره شد.

- نیا؟ با توام.

نیایش کمی توی جایش جا به جا شد و سرش را بالا آورد و به سام نگاه کرد. سام با نگاهی پر از سوال به او خیره شده بود. نیایش نمی دانست چطور حرفش را بزند. سام همانجور که خیره به او نگاه می کرد با لحن مهربانی که دل نیایش را زیر و رو می کرد گفت:

- نیا به من بگو مشکلت چیه. به خدا هر چی باشه حلش می کنم.

حالا لحنش کمی نگران هم شده بود. نیایش کم کم داشت اشکش در می امد. دلش نمی خواست تفریحش با سام خراب شود ولی شاید بهتر بود حرفش را می زد.اشکش را با انگشت گرفت. سام کلافه کمی به سمت او خم شد و گفت:

- نیا...خوب بگو چت شده دختر. یعنی اینقدر سخته.

نیایش دوباره اشکش را با دست گرفت و بالاخره سکوتش را شکست و بدون اینکه به سام نگاه کند گفت:

- وقتی رفتی...رفتی اونجا...فکر کردم دیگه نمی ای...دیگه پول دار میشی...مارو یادت می ره...

سام با تعجب به نیایش خیره شده بود. نیایش که حالا با حرف زدن احساس سبکی می کرد. ادامه داد:

- وقتی یهو گم شدی...انگار همه چی به هم ریخته بود. اصلا نمی فهمیدم چکار کنم. خواستگاری نسترن نیامدی. نسترن خیلی ناراحت شد. ولی مامان بهش گفت نباید حالا دیگه از تو توقع داشته باشیم تو زندگی خودتو داری. نسترن قبول کرد. ولی من بیشتر از نسترن ناراحت بودم. می دونم حق ندارم. می دونم تو خودت الان دیگه یه زندگی جدا برای خودت داری..ولی تو همیشه کنار ما بودی...هر وقت کاری داشتیم یا تو کاری داشتی باهم بودیم. ولی یه دفعه رفتی..بدون اینکه به ما فکر کنی.

نیایش اشکش بند آمده بود. انگشت هایش را توی هم پیچید و گفت:

- فکر می کردم وقتی برگردی همه چی درست میشه.ولی تو بدون توجه به این همه ناراحتی ما بی خیال ول کردی و رفتی دنبال کار خودت. دو سه هفته غیبت زد. حتی تولد منو نیامدی...

نیایش اینجا که رسید مکث کرد. سام اه کوتاهی کشید و موهایش را بالا برد و چند لحظه ای نگه داشت. ولی وقتی رهایشان کرد موها دوباره با لجاجت برگشتند سر جای اولشان و نصف پیشانی اش را پوشاندند. سام به در تکیه داد بود. دست چپش را روی فرمان گذاشته و به رو به رو خیره شده بود. چقدر تمام این مدت بی خیال شده بود. چقدر بد شده بود. چطور توانسته بود خاله معصوم و نسترن و نیایش را فراموش کند. حالا می فهمید نیایش ناراحت نبود نگران بود. نگران از دست دادن سام. نگاهش را از روبه رو گرفت و به نیایش که سر به زیر نشسته بود انداخت. لبخند زد. چرا تا حالا این فکر را نکرده بود. بعد از مرگ پدر و مادرش خاله و دخترهایش همیشه کنارش بودند. ولی او همیشه در حسرت داشتن یک خانواده درست و حسابی سوخته بود. درحالی که بهترین خانواده عالم را در کنارش داشت. خاله معصوم مگر کمتر از مادر برایش بود. نه حتی بیشر هم بود. نسترن را به اندازه خواهر نداشته اش دوست داشت. و نیایش....دوباره نگاهش کرد. نیایش را هم خیلی دوست داشت ولی مدل دوست داشتنش هر جور که بود با مدل نسترن فرق داشت. یه جور خاص دیگر نیایش را دوست داشت.

به چهره گرفته نیایش لبخند پر رنگ تری زد. حالا می دانست از زندگی چه می خواهد حالا یک هدف بزرگ و مهم پیدا کرده بود. او باید از خانواده اش حمایت می کرد. باید برایشان بهترین دنیا را می ساخت. برای خاله معصومه...برای نسترن و برای نیا.... تکیه اش را از در گرفت و دستش را به سمت سوئیچ برد و استارت زد. چرخید به نیایش نگاه کرد. دسته موهای کوتاهش از شالش بیرون افتاده بودند. با خنده دسته مو را گرفت و آرام کشید:

- خوب حالا با تاخیر هدیه مو قبول می کنی؟

نیایش سرش را بالا آورد و با تعجب به سام نگاه کرد. وقتی با این حالت به سام نگاه می کرد چشم هایش درشت تر به نظر می رسید. توی نگاهش معصومیت کودکانه ای موج می زد که تر بودن چشم ها به ان دامن می زد.سام به چهره بهت زده او لبخند زد و گفت:

- چیه خوب؟ می خوام بهت هدیه بدم. بده؟ نمیدم.

romangram.com | @romangraam