#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_150
سام با سر خوشی خندید. و به نسترن گفت:
- عروس خانم از این به بعد هر وقت بیکار شدی می ری تو بازار و فقط لیست بر می داری. بقیه اش با من.
نسترن خندید و با خجالت سر تکان داد. نیایش تمام مدت سکوت کرده بود. سام نگاهی به او انداخت و گفت:
- فکر کنم باید یه چیز شیرین بخوریم. بعضی ها حسابی تلخ شدن این روزا.
معصومه خانم این بار برگشت و با اخم کم رنگی به نیایش نگاه کرد. نیایش خودش را جمع کرد و سرش را پائین انداخت. سام با خنده جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و گفت:
- خوب پس بریم که دهنمون و شیرین کینم.
خاله معصوم پیاده شدو در همان حال گفت:
حالا که خرید منتفی شد من برم به کارای عقب افتاده ام برسم. نسترن هم پیاده شد و گفت:
- یونس هم زنگ زد به من گفت هر وقت کارمون تمام شد زنگ بزنم بهش قراره شام برم خونه شون.
سام منتظر شد تا نیایش در را ببندد وبعد دزد گیر را زد و گفت:
- ای بابا من هنوز اون شامو به شما بدهکارم ها.
نسترن خندید و گفت:
- یه شب دیگه. آخه خواهر یونس هم امشب خونه شونه. به منم گفته برم.
سام دستش را به دهان برد و نیم نگاهی به نیایش انداخت وبا دست دیگرش به نیایش اشاره کرد و با لحن خنده داری گفت:
- پس خاله اجازه می دین امشب این دختر بداخلاقتون و قرض بگیرم.
نسترن و خاله خندیدن و نیایش با تعجب به سام نگاه کرد. سام هم شانه ای بالا انداخت و به شانه او زد و به سمت در کافی شاپ هلش داد. نیایش هیچ چیز از مزه میلک شیکش نفهمید. گیج بود. نمی فهمید هدف سام از این حرف چه بوده. ولی ته دلش ذوق داشت این که قرار بود با سام با آن ماشین خوشکلش توی خیابان بچرخد. نفس عمیقی کشید و به لیوان پایه بلندش که تقریبا خالی شده بود نگاه کرد. لبخند ناخودآگاهی روی لب هایش شکل گرفته بود.اصلا نفهمیده بود چطور ان همه بستنی را خورده است.صدای سام او را از خیالش بیرون کشید:
- می بینم که بستنی تاثیر داشت رو اخلاق بعضی ها.
نیایش این بار نتوانست نخندد. سام اینجا بود. کنار آنها مهربان و گرم مثل همیشه. به چشم های قهوه ای روشنش نگاه کرد که تازگی ها برق میزد. به دست موهایی که روی زخم عمیق پیشانی اش را پوشانده بود. به لبخند کم رنگی که همان کم رنگی اش دلنشین بود. به سام نگاه کرد. سام اینجا بود و می خواست او را با خودش به گردش ببرد. فعلا همین مهم بود.
**
سام نگاهی به نیایش انداخت که با ذوق به دم دستگاه داخل ماشین زل زده بود. با خنده گفت:
- اگر می دونستم با یه بستنی راه می افتی زودتر برات خریده بود نی نی کوچولو.
نیاش بدون توجه به او داشت با پخش ماشین ور می رفت. در همان حال گفت:
- این چه جوری روشن میشه؟
romangram.com | @romangraam