#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_149
- من تمام زندگیمو مدیون شمام خاله جون. از وقتی مامان و بابا رفتن من تو این دنیا غیر از شما کسی و نداشتم....
با آه کوتاهی اضافه کرد:
- الانم در واقع جز شما کسیو.. ندارم. شما مثل مادر بودین برای من.... می دونم لیاقت اینو ندارم که جای پسرتون باشم.... ولی خواهش می کنم خواسته امو رد نکنین.
سام کلافه شده بود. خاله معصوم هنوز ساکت بود.باز هم خودش بود که سکوت را شکست:
- من همیشه نسترن و مثل خواهرم دوست داشتم. یعنی داداش بزرگتر نسترن در نبود پدرش نباید جور خرج و مخارج عروسی شو بکشه؟
سام دوباره از آینه به نسترن نگاه کرد. چشم هایش تر بود و با یک لبخند سپاسگزار به سام نگاه می کرد. سام هم لبخندش را جواب داد و این بار با لحنی آرام ولی مطمئنی گفت:
- خاله معصوم...اجازه می دین؟
معصومه خانم وقتی به سمت سام برگشت چشم هایش پر از اشک بود:
- من افتخار می کنم یکی مثل تو پسرم باشه.
سام با لبخد گفت:
- پس اجازه میدین؟
معصومه خانم سری تکان داد و گفت:
- پس بذار هر جا خودم نتونستم ازت کمک بگیرم. اینجوری برام بهتره.
سام اخم کوچکی کرد و گفت:
- خاله خواهش می کنم من نمی خوام به سختی بیافتین و بخاطر جهیزیه نسترن مجبور به اضافه کاری بشین.
اخمش غلیظ تر شد و ادامه داد:
- من این همه پول و نمی خوام همرام ببرم تو گور که....
معصومه خانم با اضطراب و نگرانی حرفش را قطع کرد:
- خدا نکنه محمد جان این چه حرفیه.
سام مکث کرد و با همان لحن نرم گفت:
- پس اجازه بدین... خاله خواهش می کنم. چیزی که شما به من دادین با هیچ پولی قابل خریدن نیست.
نسترن بدون اینکه سام ببیند دستش را روی شانه مادرش گذاشت. معصومه خانم پیام او را گرفت و در حالی که اشکش را می گرفت به آرامی گفت:
- ممنون محمد جان. امیدوارم عاقبت بخیر بشی.
romangram.com | @romangraam