#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_148


معصومه خانم در حالی که کمربندش را می بست با خنده گفت:

- الانم کارمون گیر بود وگرنه این افتخار نصیبت نمی شد.

سام زیر لبی خندید و ماشین را راه انداخت. نیاش بی تفاوت نگاهش را از پنجره بیرون دوخته بود. سام نیم نگاهی از توی آینه به او انداخت و در حالی که از آینه بغل کنار را می پائید تا به چپ بپیچد با لحن خاصی گفت:

- بعضیا تحویل نمی گیرن.

نیا نگاه کوتاهی از آینه بغل به او انداخت و دوباره مشغول تماشا کردن خیابان شد. معصومه خانم بدون توجه به نیایش و سام رو به او گفت:

- امروز کاری که نداشتی ما مزاحمت شدیم؟

سام سری تکان داد ودر حالی که تمام حواسش به جلو بود گفت:

- وقت من برای شما همیشه آزاده خاله جون.

معصومه خانم لبخند زد و گفت:

- دستت درد نکنه پسرم. قرار بود بریم چند تا تیکه وسیله برای نسترن بگیرم. بدون ماشین سخت بود. قبلا رفته بودیم دیده بودیم. برای همین امروز مزاحمت شدیم.

سام عینکش را برداشت و با تعجب به معصومه خانم نگاه کرد و گفت:

- مگه قرار نشد تا آخر درس نسترن عقد باشن؟

- چرا. مگه من چیزی دیگه ای گفتم؟

- پس واسه چی از الان دارین جهاز می خرین؟

جهازش را با لبخند کوچکی گفت. خاله معصومه سری تکان داد و گفت:

- خب خاله من که نمی تونم کل جهازشو یه جا بخرم از قبل یه مقدار پول دستم می آمد می رفتم یه چیزی می گرفتم می ذاشتم اونجا. ولی از الان باید دست بجنبونم. تا چشم به هم بزنم این دو سه سال هم گذشته و من حیرون می مونم.

سام در سکوت به حرف های معصومه خانم گوش می داد. لبش را چند بار تند تند جوید. حرفش ده بار تا سر زبانش آمد و برگشت. دلش نمی خواست خاله را برنجاند. مطمئن بود اگر وضع مالیش مثل قبل بود بدون هیچ نگرانی به او پیشنهاد کمک می داد. ولی حالا با این همه ثروت می ترسید خاله اش را ناراحت کند. چند بار لب هایش را تر کرد و گفت:

- خاله؟

معصومه خانم برگشت و او را نگاه کرد. سام نگاهش را داده بود جلو و جرئت نمیکرد به چشم های خاله اش نگا کند. این همه ثروت به چه دردش می خورد وقتی حتی نمی توانست برای نسترن که جای خواهرش بود کاری بکند. دلش را یک دل کرد و گفت:

- اجازه می دین.....

مکث کرد. معصومه خانم فقط بدون حرف به سام نگاه می کرد و منتظر بود حرفش را تمام کند. انگار یک حدس هایی هم زده بود. سام نیم نگاهی به معصومه خانم انداخت و این بار جمله اش را کامل کرد:

- اجازه می دین جهیزیه نسترن کادوی من باشه به خواهرم.

و از توی آینه به نسترن که او را کجنکاو می پائید نگاه کرد. نسترن لبش راگزید و سرش را پائین انداخت. معصومه خانم به آرامی سرش را به سمت خیابان چرخاند. سام نمی خواست الان سکوت کند. وقت عقب کشیدن نبود.برای همین ادامه داد:

romangram.com | @romangraam