#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_147


- منم ممنونم. تنها کسی که باهاش راحت درد و دل کردم تو بودی.

صدای ساحل حالا آرام بود.

- خداحافظ سام.

**

سام برگشته بود به خانه سابقش ولی نمی توانست مثل سابق زندگی کند. قبلا تمام فکرش را پیدا کردن کار و در آوردن پولی برای خرج های ریز و درشتش پر کرده بود. ولی حالا هیچ دغدقه ای نداشت. فقط دو روز توانست به این شیوه ادامه دهد. خیلی زود خسته شد. چون آدمی نبود که بی کار باشد. تمام عمرش در حال دویدن بود. این بی کاری بد جور عذابش می داد.

سام یک ساعتی بود که بیدار شده بود و کسل دور خودش توی خانه می چرخید.تا توانسته بود خوابیده بود. شب قبل تا نیمه های شب خودش را با دیدن فیلم سرگردم کرده بود که روز را بخوابد ولی حالا که ساعت از چهار گذشته بود حالش حسابی خراب شده بود.

روی کاناپه ولو شده بود و داشت با بی حوصلگی کانال ها را بالا و پائین می کرد. گرمی هوا هم مزید بر علت شده بود. همانطور که بی حواس به صفحه تلویزیون خیره شده بود احساس کرد زندگی اش مسخره و کسل کننده شده است. اینکه هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشد خیلی احمقانه بود.

تا کی قرار بود به این وضع ادامه بدهد. بلند شد و برای خودش توی لیوان محبوبش قهوه درست کرد و دوباره به سمت کاناپه برگشت که در خانه به صدا در آمد.سام به سمت در رفت و با دیدن خودش توی اینه کنار در عقب گرد کرد و لیوان قهوه اش را روی میز گذاشت و تی شرتش را از روی مبل برداشت و تنش کرد. بعد دوباره به سمت در رفت. دستی توی موهایش کشید و در را باز کرد.

نسترن پشت در بود. آرام و خجالت زده سلام کرد:

- سلام.

سام لبخند همیشگی اش را که مال نسترن بود به لب آورد و با مهربانی گفت:

- سلام خوبی؟ از این ورا؟

نسترن کمی این پا و آن پا کرد و گفت:

- مامان گفت بپرسم کاری نداری تا یه جایی همراه ما بیای؟

سام با خوشحالی گفت:

- حتما اتفاقا حوصله ام حسابی سر رفته بود.صبر کن لباس بپوشم.

- باشه پس ما منتظریم.

بعد چرخید و سریع به سمت اتاقش رفت و تند تند لباس پوشید و به پنج دقیقه نرسیده آماده شد.وقتی از در خارج شد. اول سراغ طبقه بالا رفت. خاله معصومه و نسترن لباس پوشیده منتظر بودند.نیایش در حالی که شالش را مرتب می کرد از اتاق بیرون آمد و با دیدن سام با تعجب به مادرش و نسترن نگاه کرد.معصومه خانم روسری اش را مرتب کرد و گفت:

- بریم دیگه.

و نگاه نیایش را کاملا نادیده گرفت. نیایش که در عمل انجام شده قرار گرفته بود بدون حرف سلانه سلانه پشت سر آنها از خانه خارج شد. سام نیم نگاهی به او انداخت و با یک نفس عمیق پله را پائین رفت. ماشین را از گاراژ خارج کرد و جلوی در به انتظار آنها ایستاد.با صدای در از شیشه نگاهی به آنها انداخت. معلوم بود که نیایش دارد نق نق می کند. سام متعجب برای چند دقیقه او را نگاه کرد و بعد عینکش را زد و به رو به رو خیره شد.با خودش گفت:

- چه بلایی سر نیا اومده؟

درها با هم باز شدند و هر سه سوار شدند. سام نگاهی به معصومه خانم که کنار دستش نشسته بود انداخت و گفت:

- بالاخره به ما افتخار دادین خاله.

romangram.com | @romangraam