#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_15


- تو نمی دونستی کجا کار می کنه؟

هدیه چندبار لبش را گاز گرفت و گفت:

- دقیق نمی دونستم.

مهسا دستی به پیشانی اش کشید و گفت:

- به خدا با این کارامون تن طاها و زنش و داریم تو گور می لرزونیم.

بعد صدایش بغض دار شد و گفت:

- این بچه مگه کیو غیر ما داره. همه هم اینجوری به دلش زخم می زنن.

شقایق و شیده به سمت مادرشان رفتند و و در حالی که او را دلداری می دادند به سمت دیگر سالن بردند.هدیه در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود به در بسته و جای خالی سام نگاهی انداخت و با حرص گفت:

- یه چیزی هست که بابا و بقیه ازش بدشون میاد.

پریا دختر محمد رضا گفت:

- ولی بابای من اصلا از اون بدش نمی اد.

شفایق دختر بزرگ مهسا هم که تازه برگشته بود پیش بقیه پشت او در امد و گفت:

- مامان منم همین طور. ندیدی؟

هدیه با حرص به سمت آنها چرخید و گفت:

- تا چند سال پیش کدوم یکی از این حرفا بود. عمه نانتی و دائی ناتنی ها؟ از وقتی این پسره این ادها رو شروع کرد همه چی به هم ریخت.

بعد خودش را روی مبل ول کرد و دست به سینه با اخم نشست. بقیه هم آرام دورش نشستند. شیده درحالی که سیبی را برداشته بود و گاز می زد گفت:

- به نظر من حق با هدیه اس.

هدیه لبخند یک وری زد و با همان حرص گفت:

- بله که حق با منه. داشتیم زندگی مون می کردیم ولی این پسره از خود راضی همه چیز و به هم ریخت.

پریا کمی با دنباله شالش بازی کرد و گفت:

- ولی من فکر می کنم سام زیاد تقصیر نداره. همه چیز بعد از مرگ عمو طاها خراب شد.

همه برای لحظه ای سکوت کردند. با اینکه شش سال گذشته بود ولی همه خوب همه چیز یادشان بود.شقایق از همه دختر ها بزرگتر بود و بیست و سه سال داشت و آن موقع هفده ساله بود. بعد هدیه بود که بیست و یک سالش بود. شیده نوزده سال داشت و پریا نوه ته تغاری بود و هجده ساله بود. بنابرین شش سال پیش را همه به خوبی به یاد داشتند. شقایق با لحن آرامی تری اضافه کرد:

- ولی بابا بزرگ تو اون ماجرا تقصیری نداشت.

romangram.com | @romangraam