#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_14


- سام؟

سام پوفی کرد و برگشت. عمه به او اشاره کرد که بایستد کارش دارد. و به حرفش با زن کناری ادامه داد. سام دست به سینه وزنش را روی یک پایش انداخت و منتظر به عمه اش نگاه کرد. وقتی حرکتی از سوی او ندید. با حرص به ساعتش نگاه کرد و بعد به سمت او که داشت تند تند به حرفش ادامه می داد رفت و گفت:

- من دیرم میشه باید برم.

مهسا بلند شد و دستش را گرفت و گفت:

- کجا می ری عزیزم بمون بعد از مدت ها همه دور هم باشیم.

سام توی دلش پوزخند زد انگار همه یادشان رفته بود برای چی اینجا جمع شدند.نگاهش را به دست هایش دوخت سری تکان داد و گفت:

- نمی تونم شیش باید سر کارم باشم.

قبل از اینکه عمه اش چیزی بگوید صدای دختر جوانی مکالمه انها را قطع کرد:

- چه کاریه که باید این موقع بری پسر عمو؟

سام از زیر کلاهش نیم نگاهی به دختر انداخت. دختر ساعد بود. تا آنجایی که یادش بود هم سن و سال خودش بود. بدون توجه به او رو به عمه اش گفت:

- با اجازه من دیگه می رم.

ولی هدیه دوباره با سماجت و در حالی که توی صدایش تمسخر موج می زد گفت:

- نگفتی پسر عمو؟

سام سرش را بالا آورد و مستقیم به او و بقیه دخترانی که کنارش ایستاده بود و به او مثل یک نمونه نادر آزمایشگاهی زل زده بودند خیره شد و بعد دستش را بالا آورد و با دست عدد یک را نشان داد و گفت:

- اول من پسر عموی تو نیستم.

بعد عدد دو را نشان داد و گفت:

- دوم شغلی که اینقدر براش فضولی می کنی همچین شغل دهن پر کنی نیست که بخوای روش حساب کنی و صابون به دلت بزنی..

بعد با پوزخند به چهره بهت زده او نگاه کرد و گفت:

- تو یه پیتزا فروشی پیک موتوریم. پس بهتره به فکر یه شوهر دیگه برای خودت باشی.

بعد هم چرخید و در حالی که همان پوزخند روی صورتش جا خوش کرده بود از خانه خارج شد. ته دلش داشت از خنده می مرد این حرف ها را دیگر از کجا آورده بود. مهسا چشم غره ای به هدیه رفت و گفت:

- چقدر زبون تلخی عمه؟

هدیه با چشم های گرد شده گفت:

- من زبون تلخم؟

romangram.com | @romangraam