#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_13
سام دوباره لبش را گزید. دلش نمی خواست ضعف نشان دهد. از مرگ پدرش شش سال گذشته بود ولی داغش هنوز تازه بود. خصوصا وقتی که پا توی این خانه می گذاشت. باید چیزی می گفت اینکه اینجا خشکش بزند اصلا کار درستی نبود. لبش را به سختی از هم باز کرد:
- ممنون که تشریف آوردین.
- وظیفه بود. پدرت در حق من کم لطف نکرده.
سام ته دلش گرم شده بود. آقای مومن زاده فقط و فقط به یاد محبت های پدرش به مراسم پدربزرگ آمده بود و نه برای خود پدربزرگ این برای سام یعنی همه چیز.مرد با لبخند دست او را رها کرد و بعد از تکان دادن سر برای عمو رضا و بقیه وارد سالن شد. سام انگار سبک تر شده بود. همه حرف های آنها را شنیده بودند و این باعث غرور سام می شد. او خودش هم می دانست که پدرش مرد بزرگی بود. پدرش مثل این ها به زندگی پدربزرگش نچسبیده و از پول او نمی خورد. سام یک لحظه با خودش فکر کرد شاید اگر همان اول این کار را کرده بود و مثل بقیه سرنوشتش را پذیرفته بود الان زنده بود. زنده بود و کنار او در اولین جایگاه به عنوان بزرگترین پسر کاظم احتشام زاده ایستاده بود و شاید اصلا جایی برای این دو مردی که مقابلش ایستاده بودند وجود نداشت. نگاه پسر عموها هم سرد بود. سام کمی به سمت عمو رضایش خم شد و گفت:
- شما نمی خواین به محمد پارسا بگین بیاد؟
عمو رضایش نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- نه مگه لشکر کشیه؟
سام با چشم اشاره ای به صف طویل مقابلش کرد و گفت:
- از قرار معلوم آره.
عمو رضا آهی کشید و گفت:
- خان داداش عقاید خاص خودشو داره.
سام دیگر چیزی نگفت. از قیافه پسر عموها معلوم بود که حسابی خسته شده بودند و دلشان می خواست زودتر این وظیفه خطیر به پایان برسد ولی از ترس پدرشان چیزی نمی گفتند. هادی پسر بزرگ ساعد که مدام به ساعتش نگاه می کرد و کیا پسر سعید هی این پا و آن پا می شد و هی دست هایش را کلافه توی جیبش می کرد. فقط هاتف بود که کنار ان دوتا در حالی که دست هایش را مقابلش توی هم قلاب کرده بود سر به زیر ایستاده بود و کاملا معلوم بود حسابی توی فکر است. بالاخره مراسم تمام شد. سام همراه عمو رضا وارد سالن شد. جمعیت بیشتری از قبل آنجا نشسته بود ولی تقریبا همه فامیل درجه یک بودند. خانم ها از سالن بالا پائین آمده بودند و گوشه ای نشسته بودند. از گریه و زاری خبری نبود انگار همه با این غم کنار آمده بودند. سام نگاهی به ساعت بند پهن مشکی اش که اطراف بندهایش زدگی داشت انداخت و بلند شد. عمو رضایش که داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد دستش را گرفت و گفت:
- کجا؟
سام آرام دستش را بیرون کشید و گفت:
- باید برم.
- ولی همه شام اینجان تو هم بمون.
سام دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- نمی تونم. باید شیش سر کار باشم.
عمو رضایش بعد از شنیدن این حرف بلند شد.
- پس بذار تا دم در باهات بیام.
سام بی حوصله گفت:
- لازم نیست بمونین پیش مهموناتون. خودم راهو بلدم.
و بدون حرف دیگری به سمت در خروجی چرخید. ولی قبل از رسیدن به آن عمه مهسایش صدایش زد:
romangram.com | @romangraam