#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_12
کمی به سمت او خم شد و ادامه داد:
- نچ نچ خان عمو مردم چی میگن؟ میگن پسرای زن احتشام زاده از زور حسادت با وراث مرحوم دست به یقه شدن.
این بار سعید بود که صدایش را از حدی بالاتر برد و گفت:
- خفه شو پسره عوضی. پدربزرگ جناب عالی هر چی داره از صدقه سر مادر ما داره. فهمیدی وگر نه همون یه لا قبایی که بود می موند.
سام بدون اینکه کوتاه بیاید به او نگاه کرد و با همان لحن خونسرد که دو برادر را آتش زده بود گفت:
- می تونی ثابت کن.
عمو رضا بازوری سام را کشید و گفت:
- محمد سام بس کن دیگه.
سام نگاهی به عمویش انداخت درست مثل مادرش او را با لحن توبیخی صدا زده بود. سام انگار کوچک شد. شش ساله شد. سرش را پائین انداخت و عقب نشست. حرفش را به هر حال زده بود. سعید و ساعد کت و شلوارشان را مرتب کردند و نگاه پر کینه ای به سام که حالا غم زده و سرد سرش را پائین انداخته بود انداختند. یکی دو نفر به آنها نزدیک شدند و دیگر کسی چیزی نگفت.
بعد از وارد شدن چند مهمان ساعد پسری را که در حال عبور از کنارشان بود با دست فرا خواند و چیزی در گوشش گفت. پسر هم سری تکان داد و داخل رفت. بعد از چند دقیقه سر و کله سه پسر جوان پیدا شد. سام نیم نگاهی از زیر کلاهش به آنها انداخت و برای خودش با تاسف سر تکان داد. هر سه کت و شلوار شیکی پوشیده و پیراهن های مشکی شان از نویی زیادی برق می زد. سام آنها را به خوبی می شناخت با اینکه چند سالی بود که ندیده بودشان. عمو رضایش به صف مقابلش که حالا دو برابر آنها شده بود نگاهی انداخت و آرام گفت:
- قشون کشی راه انداختی خان داداش؟
ساعد نگاه مغروری به سام که همچنان سرش پائین بود انداخت و گفت:
- می خوام بعضیا فکر نکنن خبریه.
سام فقط یک نفس عمیق کشید و توی دلش گفت:
- بذار هر چی می خواد بگه. بازم تو اصل ماجرا فرقی ایجاد نمی کنه.من نوه واقعی کاظم خانم ولی اون و پسراش هیچ نسبت خونی با اون ندارن.
سرش را تا جایی که می توانست پائین انداخت. کاش دلیل این همه نفرت را می فهمید.دوتاشان پسر های ساعد بودند و آن یکی هم پسر سعید. سام سعی داشت به آنها بی اعتنایی کند ولی ته دلش از بی رحمی آنها رنج می کشید. چرا او را مثل بقیه نوه ها قبول نداشتند. چه فرقی با بقیه داشت؟ تنها بخاطر یکی نبودن مادرها؟ مگر عمو سعید و عمو ساعد پسرهای کاظم خان بودند که خودشان را این همه محق می دانستند؟چون او نوه پسری و واقعی حاج کاظم باید این همه از بقیه دور می ماند. درست بود که خودش خواسته بود. خودش خواسته بود که برود ولی دلخوری او در ابتدا از آنها نبود فقط از پدربزرگش بود ولی بعد ناگهان عمو های مهربان قبل تبدیل شدند به دشمنان فعلی. سام باز هم آه کشید و قبل از اینکه دوباره فکرش را به گذشته ها بفرستد صدای آرام عمو رضایش را شنید.
- سام ایشون آقای مومن زاده هستند از دوستان سابق بابات.
سام نگاهش را بالا آورد و به مردی که مقابلش ایستاده بود نگاه سردی انداخت.کمی آشنا بود شاید مدت ها قبل دیده بودش.شاید توی مراسم پدرش. لبش را گزید. دست مرد با لبخند گرمی به سمتش دراز شد.
- سلام پسرم.
سام نتوانست لحن مودب او را نادیده بگیرد.مادرش اگر بود از دستش دلخور می شد که دست محبت مردی را که جای پدرش بود رد کرده. دستش را دراز کرد و جواب داد:
- سلام از ماست جناب مومن زاده.
مرد دست دیگرش را روی بازوی سام گذاشت و این بار با لحن دلداری دهنده اش گفت:
- متاسفم. فکر نمی کردم این بار هم اینجوری ببینمت. پدرت...مرد بزرگی بود.
romangram.com | @romangraam