#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_11
- بابام بهم یاد داده حرمت بزرگتر و نگه دارم.
این بار سرش را بالا گرفت و مستقیم به چهره سرخ شده خان عمویش نگاه کرد و گفت:
- حتی اگر هیچ نسبتی باهام نداشته باشه، خان عمو.
خان عمویش را با تاکید و تمسخر گفت.قبل از اینکه عمویش منفجر شود برادرش دستش را گرفت و گفت:
- امروزم نمی خواین بس کنین. بعد از این همه سال سام اومده مگه همه مون همین و نمی خواستیم.
سام سرش را پائین انداخت. چرا همه اصرار داشتند او هم توی این مجلس باشد. او که پنج سال پیش که از این خانه رفت قسم خورد دیگر فامیلی توی این دنیا ندارد. همه هم انگار پذیرفته بودند و خبری ازشان نبود. جز عمه و عموی ناتنی اش که همان اوایل چند باری سعی کرده بودند برش گرداند و ان ها هم بعد از یکدندگی سام رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند.
از زیر نقاب کلاهش هم می توانست تخمین بزند که همه هستند. دو عموی قلابی اش که از بچه های همسر دوم پدربزرگ بودند عمه و عموی ناتنی اش که بچه های مشترک پدربزرگ و همسرش دومش بودند. همه بچه ها و نوه ها بودند الا پدرش. دوباره چیزی توی قفسه سینه اش سفت شد. جای پدر و مادرش خالی بود. پدرش تنها فرزند پدربزرگ از همسر اولش. که بعد از فوتش با مادر همین عمو های قلابی ازدواج کرده بود. پدرش ان موقع هفت سالش بود و پسرهای همسرش یکی نه سال و دیگری شش ساله بود.علت اخم تخم های عمو های قلابی اش هم حسادت بیش از حدشان به پدرش بود. پدربزرگ وقتی با منصوره خانم ازدواج کرده بود یک فروشگاه کوچک داشت ولی ارث پدری منصوره خانم که حالا انقدرها هم که دو پسرش بزرگش کرده بودند، نبود کمکش کرد تا کارش را گسترش بدهد و وقتی پدر سام، محمد طاها احتشام زاده ازدواج کرد ثروت پدربزرگ از پارو بالا می رفت.
همیشه دو عمویش این ثروت را حق مسلم خودشان و البته دو فرزندی که بعدا به این خانواده اضافه شده بود می دانستند. محمد طاها انگار اضافه بود. ولی پشت محمد طاها به پدرش گرم بود. پدربزرگ محمد طاها را جور دیگری دوست داشت. پسر ارشدش بود و روی او جور دیگری حساب می کرد. گرچه برای ساعد و سعید دو پسر همسرش هم چیزی کم نمی گذاشت ولی محمد طاها از خون خودش بود. حتی بعد از دنیا آمدن محمد رضا و مهسا هم تغییری در احساس کاظم خان به فرزند ارشدش ایجاد نشد. او هنوز نور چشمی بود و کاظم خان احتشام زاده همیشه آرزو داشت روزی پسرش محمد طاها جایش را بگیرد. آرزویی که خودش به گور برد و عمری داغ فرزند را به دلش گذاشت و نوه عزیزترینش را هم از خودش راند.
سام دلش نمی خواست به این چیزها فکر کند. نباید فکر می کرد. الان نه. فقط باید اینجا می نشست چون پدرش از او خواسته بود و فقط به همین دلیل. فقط بخاطر پدرش اینجا بود. بعد هم می رفت پی کارش آن هم برای همیشه. دیگر پدربزرگی هم نبود که بخواهد روزی بخاطرش به این جمع نفرت انگیز برگردد. نگاهی به ساعتش انداخت شش باید توی پیتزا فروشی می بود فقط چهار ساعت وقت داشت. سالن کم کم شلوغ میشد. عموها بالاخره از جا بلند شدند و به سمت در رفتند برای به جا آوردن نقش پسری در مراسم ختم پدر. سام همچنان سرش پائین بود که صدای عمو رضایش را شنید:
- سام پاشو تو هم بیا. تو جای بابات باید جلوی در باشی.
سام سرش را بالا آورد تا به عمویش نگاه کند که چشمش به دختر عمو ها افتاد که سالن پائین را برای ورود آقایان خالی می کردند. همه شان بودند. چقدر همه بزرگ شده بودند. یکی دو تایشان را از روی چهره شناخت. آنها هم با کنجکاوی او را نگاه می کردند. با صدای دوباره عمویش سرش را پائین انداخت و همراه او بلند شد و به سمت در ورودی رفت. مقابل در کنار عموی کوچکش ایستاد. عمو ساعد و سعید به همراه آقای رحمانی همسر عمه مهسا در مقابلش ایستاده بودند.
انگار یک صف تشکیل داده بودند و مردم از میان آنها می گذشتند. عمو ساعدش نگاه تلخی به او انداخت و با غر و لند گفت:
- لباس مثل آدم که نپوشیدی لااقل اون کلاه مسخره رو بردار.
سام فقط او را نگاه کرد.سه مرد دیگر هم داشتند نگاهش می کردند. ولی او پوزخندی به عمویش زد و سرش را پائین انداخت با همان لحن پر از پوزخند گفت:
- خان عمو نسبت شما با پدربزرگ دقیقا چیه؟
ساعد دستش را مشت کرد ولی قبل از هر حرکتی سعید با چشم غره ای به سام بازوری او را گرفت و با حرص گفت:
- خان داداش با این بچه دهن به دهن شدی؟
سام دست هایش را مقابلش توی هم قفل کرد و به چشم های ساعد خیره شد و گفت:
- من هر جور که دلم بخواد لباس می پوشم. سعی کن دیگه برای من تعیین تکلیف نکنی چون نسبتی نه تنها با اونی که داری ادای پسرشو در میاری نداری با من یکی که هیچ نسبتی نداری.
عمو رضایش آرام صدایش زد:
- سام!
ساعد در حال سکته بود. و سعید به هیچ نحو دست او را رها نمی کرد. ولی سام انگار آمده بود یک بار برای همیشه کینه های چند ساله را خالی کند و برود.ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چیه می خوای منو بزنی؟
romangram.com | @romangraam