#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_10
- کار خوبی کردی داری می ری. البته باید زودتر می رفتی ولی خوب الان هم که تصمیم گرفتی بری کار عاقلانه ای کردی.
بعد کلیدش را از کیفش خارج کرد و گفت:
- برو دیرت نشه.
سام سری به نشانه خداحافظی تکان داد و سوار شد و معصومه خانم هم با همان لبخند که انگار جز صورتش بود پشت در پنهان شد. سام با یک حرکت سریع راه افتاد.
معصومه خانم با نیایش و نسترن دخترانش همسایه های طبقه آخر بودند.سام با نسترن تقریبا هم بازی بودند نسترن دو سال از سام کوچکتر بود. سام پنج سالش بود که پدرش واحد هفتاد متری طبقه سوم را خرید. معصومه خانم و مادرش باهم سلام و علیک داشتند و این باعث شد کم کم او و نسترن هم با هم همبازی شوند. این چیز ها مال سال ها پیش بود زمانی که ساکنین این دو واحد یعنی ساکنین طبقه سوم و چهارم زندگی شاد و معمولی داشتند همه چیز خوب بود. ولی درست یک سال بعد از تولد نیایش که سام خودش آن موقع شش سالش بود و همه چیز را به خاطر می آورد پدرشان فوت کرد.
از ان موقع پدر و مادر سام به آن خانواده بیشتر نزدیک شدند و نسترن و نیایش اغلب توی خانه انها در حال رفت و امد بودند. پدرش برای خاله معصومه کار پیدا کرد و مادرش خودش را موظف می دانست تا به انها رسیدگی کند. حتی از خانواده خودش هم به انها نزدیک تر بود. مادرش خواهر نداشت و فقط دوتا برادر داشت و شاید همین باعث شد که معصومه خانم بشود خاله معصوم. زندگی آن روز ها طعم قشنگ تری داشت. همه چیز خوب بود.
آه کشید.آرام دور زد و به سمت خیابان اصلی رفت. نگاهش به جلو بود و از بادی که به صورتش می خورد کمی احساس خنکی می کند. ذهنش را از گذشته ها بیرون کشید و به اتفاق هایی که قرار بود آن روز بیافتد فکر کرد. از تصور عکس العمل آنها تقریبا خنده اش می گرفت.نگاهی به موتور هوندای مشکی رنگش انداخت و واقعا خنده اش گرفت. از تصور چهره فامیل خودش هم نمی دانست چرا خوشحال تر شد انگار هر چیز که بقیه را ناراحت کند او را خوشحال می کرد.
نرسیده به کوچه سرعتش را کم کرد و خودش هم نفهمید که چرا دستش ترمز را کشید. دست هایش دسته های فرمان را می فشرد. چیزی توی سینه اش سفت شده بود انگار قفسه سینه اش را سنگین تر کرده بود و داشت راه تنفسش را می گرفت. سرش را بالا آورد و یک نفس عمیق کشید. درد را به کنار زد و با حرص دنده زد و راه افتاد. باید به قول نیایش بی خیال می شد. این همیشه جواب می داد. وارد کوچه که شد از دور دیوار چندین متری خانه را سیاه پوش دید اینقدر که پارچه تسلیت به دیوار زده بودند که جا کم امده بود. سرعتش را کم کرد و به در خانه خیره شد. چند سال بودکه پا به این کوچه و خیابان نگذاشته انگار بقیه هم فراموشش کرده بودند.
مدت ها بود که دیگر نه چیزی زیاد ناراحتش می کرد و نه زیاد خوشحال.کم حرف و گرفته بود کم تر می خندید و همیشه چهره اش را غم کهنه ای پوشانده بود. اصلا انگار یک موجود خنثی و بی تفاوت شده بود که هیچ چیز توی این دنیا برایش اهمیت نداشت. فقط شب ها را روز می کرد و روز ها را شب به امید اینکه زودتر از این زندگی خلاص شود.از یک هفته پیش تر هم که خبر فوت پدربزرگش را شنیده بود انگار که سکوتش بیشتر شده بود. پدربزرگش مرده بود مردی که سال ها عاشقش بود و بعد ناگهانی از او متفنر شده بود ان هم تا حد مرگ. پدربزرگی که تا آخرین لحظه مرگش امید داشت نوه اش از راه برسد و با زبان بگوید که او را بخشیده است.
صحنه های مبهمی از گذشته توی ذهنش می آمد. سال های کودکی. چقدر دور به نظر می آمدند. مگر او چند سالش بود؟ فقط بیست و یک سال پس چرا همه چیز برایش این همه دور و مبهم به نظر می رسید. ماشین های رنگ و وارنگ تمام طول کوچه را پوشانده بودند. سام دوباره به موتورش لبخند زد و به خودش گفت:
- نوه محمدکاظم احتشام زاده داره با یه موتور فکسنی می ره مراسم حتم پدربزگ کبیرش.
موتور را در نزدیکترین نقطه به در ورودی نگه داشت که باعث شد چند نفری برگردند و با تعجب نگاهش کنند. بی خیال قفل موتورش را زد و به سمت ورودی رفت. چند مردی که دم در ورودی ایستاده بودند با تعجب و ظن نگاهش کردند و بالاخره یکشان طاقت نیاورد و در حالی که سعی می کرد زیاد هم لحنش بی ادبانه نباشد گفت:
- ببخشید با کی کار دارین؟
سام نگاه بی تفاوتی به مرد انداخت و در حالی که از کنارشان رد می شد گفت:
- خودم می دونم با کی کار دارم.
و قبل از اینکه مرد فرصت کند حرفی بزند سام از آنجا دور شد و به سمت ساختمان ویلایی وسط باغ رفت. هنوز عینکش را برنداشته بود و کلاهش را هم تا جایی که توانسته بود پائین کشیده بود مقابل ساختمان که رسید انگار پاهایش سست شد.خودش هم باورش نمی شد بالاخره پایش را توی این خانه گذاشته باشد. عکس العمل بقیه برایش هیچ مهم نبود فقط نمی دانست چقدر می تواند جو این خانه و خاطرات گذشته را تحمل کند. عینکش را برداشت و تمام ساختمان را با یک نگاه بررسی کرد. انگار که زمان توی این خانه متوقف بوده. از پنج سال پیش که این خانه را ترک کرده بود تا الان هیچ تغییری نمی دید. دوباره عینکش را زد و این بار با بی تفاوتی از پله بالا رفت و در ورودی را باز کرد. نگاهی به سالن و پذیرائی انداخت. به جای جمعیتی که با دهان باز به او زل زده بودند بی اعتنا تمام زاویای خانه را از نظر گذراند. انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود. صدای خنده های خودش را می شنید که توی راه پله می پیچید. و پدرش که با دستانی باز او را از پشت بلند می کرد. صدای خنده های مادرش. نگاه گرم پدربزرگ که حالا نبود. همه را می دید. کمد دیواری کوچکی که وقتی خطایی می کرد آنجا پنهان می شد. بغضی سنگین گلویش را گرفته بود.
ولی او که نیامده بود اینجا گریه کند. دلش نمی خواست بقیه فکر کنند برای مرگ پدربزرگش گریه می کند. دلش نمی خواست کسی فکر کند دل تنگش شده. اصلا به هیچ وجه دلش برای پدربزرگش تنگ نشده بود.نمی خواست هیچ کدام چیزی غیر از همین پسر بی خیال و سردی که مقابلشان می بینند پیش خودشان تصور کنند.بالاخره عمه اش بود که با صدایی لرزان به سمت او آمد:
- عزیزم خوش آمدی.
و دو قدم مانده به سام دست هایش را باز کرد و خواست او را در آغوش بگیرد که سام با یک حرکت عینکش را برداشت و انگار اصلا او را ندیده به سمت نزدیک ترین مبل توی سالن رفت و بی خیال رویش نشست. مهسا عمه اش با دیدن حرکت او دستش را روی سینه اش گذاشت و بغضش را قورت داد. سال ها بود که سام با انها تلخ شده بود و هر کار کرده بود نتوانسته بود او را با خانواده اش آشتی بدهد. سعی کرد این حرکت او را ندیده بگیرد و آرام به سمتش رفت و کنارش نشست.تمام جمعیت توی سالن سکوت کرده بودند و انگار هیچ کدام نمی دانستند چطور باید شروع کنند. ولی بالاخره عموی بزرگش که انگار بعد از فوت پدر خوانده اش احساس بزرگی و ریاست می کرد بادی به غب غب انداخت و گفت:
- به به جناب محمد سام احتشام زاده. جناب سرفراز کردین. منور کردین. چه افتخاری نصیب ما شده امروز.
مهسا خواهرش با اشاره چشم التماس گونه از او خواست حرفی نزد. سام همچنان سرش پائین بود و سعی می کرد همان حالت بی خیالش را حفظ کند. مگر نه اینکه خودش هم می دانست کلی حرف و کنایه انتظارش را می کشد. ولی خان عمو کوتاه نیامد و نگاه خواهرش را هم نادیده گرفت و با کنایه ای که تا ته دل سام را سوزاند گفت:
- اون بابات یادت نداده اینجور جاها با یه لباس رسمی ظاهر شی.
سام عینکش را توی دستش فشار داد. خیلی جلوی خودش را گرفت که بلند نشود و یک مشت توی چانه آن مردک پر حرف نزند اصلا چه لزومی داشت که احترام این مردک را نگه دارد. مگر چه نسبتی با او داشت حتی عموی ناتنی اش هم نبود. حتی فامیلش هم احتشام زاده نبود.یک نفس عمیق کشید و از زیر کلاهش دوباره نیم نگاهی به به اصطلاح خان عمویش انداخت و همان پوزخند یک وری را تحویلش داد و به کت و شلوار چند صد هزار تومنی اش نگاه پر اکراهی انداخت. لبش را تر کرد و گفت:
romangram.com | @romangraam