#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_145
- آقای...
- فرخی
- آقای فرخی من برای دخترتون پیتزا می آوردم. تا اینکه اون اتفاق افتاد...
سام مردد بود بگوید یا نه. الان وقت پنهان کاری نبود. نباید اجازه می داد که پدر ساحل او را به کاری که نکرده متهم کند. فرخی هنوز منتظر بود. سام به آرامی مچ بند چرمی اش را باز کرد و مچش را مقابل صورت او نگه داشت و ادامه داد:
- یه تجربه مشترک ما رو به هم نزدیک کرد.منم مرگ پدرو مادرم و تجربه کردم.. من...هیچ فکر خاصی درباره دخترتون نکردم. ما مثل دوتا دوست بودیم. دو نفر که حرف همو می فهمن فقط همین.
فرخی نگاهش را ازمچ سام گرفت و سام هم دوباره مچ بند را سر جایش برگرداند.
- دختر شما به محبت نیاز داره آقا فرخی. تنهایی اون و نابود می کنه.
فرخی پوزخندی زد و به سام نگاه کرد و گفت:
- دلایل قشنگی میاری.
بعد اخم کرد و گفت:
- راستش و بگو پسر نقشه اصلیت چیه؟
بعد توی چشم های سام خیره شد و با جدیت گفت:
- فکر دختر من و از سرت بیرون کن. اگر برای پولش نقشه کشیدی باید بگم تا من زنده ام یه قرون بهت نمی رسه.
سام از این حرف پدر ساحل بیشتر خنده اش گرفت تا عصبی اش کند. به مبل تکیه داد و خانه را برانداز کرد.واقعا ثروت پدر ساحل دربرابر پولی که او داشت هیچ بود.از این فکر پوزخندی زد و با حالتی پر از تمسخر گفت:
- اولا گفتم که من و دخترتون مثل دوتا دوست بودیم برای هم....بعد مکثی کرد و ادامه داد:
- و البته من خودم به اندازه کافی پول دارم که نیازی به ثروت شما نداشته باشم.
فرخی چانه اش را خاراند و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مناعت طبعت ستودنیه پسر جان. ولی فکر نکن سر منم مثل ساحل می تونی کلاه بذاری. دوستی؟ خنده دار تر از این نشنیدم. بین یه دختر و پسر تنها یه رابطه هست که اونم اسمش دوستی نیست.
سام چند لحظه ای خیره به چشمان فرخی نگاه کرد و بعد از جا بلند شد و به سمت در خروجی رفت. دلش می خواست بگوید برای ساحل متاسف است که چنین پدری دارد. ولی سکوت کرد.در را باز کرد ولی قبل از خروج صدای فرخی را شنید.
- به هر حال هر نقشه ای ریختی بهتره فراموشش کنی چون داره می ره کانادا پیش دائیش. اگر سالم از این در داری می ری بیرون فقط واسه اینه که جونشو بهت مدیونم. حالا هم بی حساب شدیم.
سام نیم چرخی زد و نگاهی به او انداخت و بدون حرف خارج شد.تا کنار ماشین برسد هر چه بد و بی راه بلد بود نثار خودش کرد. ماشین را روشن کرد و با حرص گاز داد.هنوز از خیابان خارج نشده بود که موبایلش زنگ خورد. باز هم ساحل بود. سام نفس عمیقی کشید و ماشین را کناری نگه داشت.
- الو؟
صدای لرزان ساحل گوشش را پر کرد:
romangram.com | @romangraam