#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_142
- اون حق نداشت الان زنگ بزنه.حق نداشت. اگر نه سام بیشتر می موند انوقت من می گفتم باشه.
لبش را گاز گرفت تا اشکش را کنترل کند. در همان باخودش فکر کرد:
- بعد سوار ماشین خوشکلش می شدیم. یه آهنگ تند می ذاشتیم. صداشو بلند می کردیم. بعد سام گاز می داد و من جیغ می زدم.
روی تخت نشست و اشکش را با دست گرفت.به خرسی نگاه کرد و گفت:
- رفت!
و محکم عروسک را روی تخت کوبید و سرش را روی زانوهایش گذاشت. دخترهای که تازه از راه رسیده بودند حق نداشتند لحظات خوب سام را پر کنند. با ماشین های خوشکل قرمزشان با صدای بلند موزیک. نیایش چانه اش را روی زانوهایش گذاشت. دسته موهای کوتاه سیاهش را از جلوی چشمش کنار زد. و به رو به رو خیره شد.سام رفته بود. رفته بود پیش ساحل.
**
سام عصبی بود. همه چیز به هم ریخته بود. به ساحل مدیون بود. خیلی هم مدیون بود. حقش نبود حالا که به او رو انداخته بود اینجور رویش را زمین بزند.
راهنما زد و بعد از نگاه کردن توی آینه پیچید توی خیابان خانه ساحل. جلو در توقف کرد. در اصلی باز بود پس بدون زنگ زدن. وارد آسانسور شد و طبقه پنجم را زد.از آسانسور که خارج شد بدون مکث زنگ را فشرد. در بعد از چند لحظه باز شد. سام نگاهش پائین روی کفش هایش بود. و نقاب کلاهش نقطه دیدش را کور کرده بود. سرش بالا آورد و سعی کرد به ساحل لبخند بزند. ولی به جای ساحل مرد میان سال قد بلندی چهار چوب در را پوشانده بود و با اخم او را نگاه می کرد. سام به مرد با تردید نگاه کرد و با خودش گفت:
- یعنی طبقه رو اشتباه اومدم؟
و به شماره بالای واحد نگاه کرد. نه درست بود واحد نه. پس این مرد کی بود و اینجا چکار می کرد؟ مرد که از حرف نزدن سام عصبی شده بود با لحن تندی گفت:
- فرمایش؟
سام نگاهی از روی شانه توی خانه انداخت. ساحل را دید که با چشم هایی اشک آلود کمی دور تر ایستاده بود.دوباره به مرد نگاه کرد. رگه هایی از شباهت بین او چهره ساحل به خوبی پیدا بود.
- یعنی باباشه؟
سام نمی دانست حرفی بزند یا نه. توی بد مخمصه ای افتاده بود. ساحل به سمت در آمد و پدرش را به کناری زد.
- بابا..
- کی گفت تو بیای دم در. اصلا این کیه؟ به چه حقی اومده در خونه ای که تو توش تنهایی.
سام واقعا کم اورده بود. اصلا خودش را برای برخورد با پدر ساحل آماده نکرده بود. یعنی اصلا فکرش را هم نمی کرد که قرار باشد روزی با او رو به رو شود. ساحل نگاه نگرانی به سام انداخت و گفت:
- اسمش سامه.
آقای فرخی پدر ساحل با خشم به سام نگاه کرد و گفت:
- خوب جناب میشه بنده حقیر و هم در جریان بذارید.
سام گیج به ساحل نگاه کرد. اصلا سر در نمی اورد که اینجا چه خبر است قبل از اینکه حرفی بزند. ساحل با همان صدای لرزان گفت:
- من بهش زنگ زدم بیاد.
romangram.com | @romangraam