#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_141
بعد چرخید سمت نسترن و گفت:
- یونس چی شد؟
نسترن جلوی دهنی گوشی را گرفت و گفت:
- نمی اد.
- چرا؟
نسترن مختصر گفت:
- کار داره.
ولی معلوم بود خودش او را پیچانده تا مسخره بازی نیایش را نبیند. سام دوباره به سمت اتاق نیایش چرخید و همانجور که به چهارچوب تکیه داده بود نیایش را صدا زد:
- نیا خانم.
نیایش با حرص کتاب را بست و توی چشم های سام خیره شد و گفت:
- گفتم نمی ام.
سام چرخی زد و اهی زیر لب گفت و ادامه داد:
- خیلی بچه ای.
بعد به سمت در رفت و با ناراحتی گفت:
- خداحافظ خاله.
قبل از اینکه معصومه خانم از آشپزخانه خارج شود از در بیرون زد و تا خاله به در برسد دو طبقه را پائین دویده بود. نیایش بغض کرده پشت پنجره رفت. سام را دید که با یک جهش سوار ماشینش شد و بعد از یک ثانیه ماشین شاسی بلند خوشکلش از جا کنده شد. پرده را توی مشت فشرد. شاید مادرش راست می گفت. دیگر نباید توقع داشته باشند سام مثل قبل پیش آنها باشد. او الان یک کارخانه دار پرمشغله بود. پیک پیتزایی نبود که شب ها برایش پیتزا بیاورد.
برگشت و روی تخت نشست. خودش هم نمی دانست چرا این همه ازسام دلخور است. سام هیچ وقت تاریخ ها را بخاطر نمی سپرد. همیشه نسترن بود که تولد او را به سام خبرمی داد. خودش همه این ها را می دانست می دانست توی تمام این سال ها نسترن و مادرش بودند که برای او تولد می گرفتند و سام را دعوت می کردند. ولی این بار سام نبود که بیاید.
مثل خواستگاری نسترن. مثل رزوی که به یونس محرم شد. ولی چرا نسترن از او این همه دلخور نبود. چراخودش دلخور بود که سام برای تولدش در دست رس نبود.اینقدر دور که مادرش اجازه ندهد خبرش کنند. سام قرار بود چقدر از آنها دور شود؟ بعد از دو هفته بیاید آن هم با آن ماشین خوشکلش. بعد هم شام آنها را دعوت کند. شالش را از سرش برداشت و روی تخت نشست. دست هایش را توی هم قلاب کرد و با خودش گفت:
- یعنی سام عوض شده. یعنی می خواهد ثروتشو به رخ ما بکشه.
شال را روی تخت پرت کرد و آلبوم عکس هایش را از بین کتاب هایش بیرون کشید. روی تخت دمر خوابید و آلبوم را باز کرد. توی تمام عکس هایی که مال لحظات خوب زندگی اش بود سام هم بود.زیر لب زمزمه کرد:
- محمد سام.
سرش را روی متکا گذاشت و صفحه آلبوم را مقابلش گرفت. عکس تولد سال قبلش بود. سام مقداری خامه سر دماغش مالیده بود و می خندید. نسترن هم که مثل همیشه که منتظر شکار لحظه ها بود از او عکس گرفته بود. نیایش لبخندی زد و هم زمان قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی متکا پخش شد. آلبوم را رها کرد و صورتش را توی متکا فرو کرد.دستش را زیر متکا کرد و خرسی را بیرون کشید و توی آغوش فشرد.
خودش هم می دانست سام پسر احساساتی و رمانتیکی نیست. خودش هم می دانست اصلا اهل این اداها نبوده و نیست. ولی باز هم نمی توانست رفتارش را درک کند. از ساحل از دختری که فقط دوبار اسمش را شنیده بود متنفر بود. او حق نداشت سام را از آنها بگیرد. هیچ کس حق ندارد. سرش را بیشتر توی متکا فرو کرد تا صدای هق هقش بلند نشود. در همان حال توی دلش ناله کرد:
romangram.com | @romangraam