#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_137


نسترن در جواب او فقط لبخند زد. سام بعد از چند ثانیه خودش را از دیوار کند و با صدای شادی گفت:

- امشب شام مهمون من. به خاله و اون نیای بداخلاقم بگو.

نسترن سری تکان داد و گفت:

- یونس چی؟

سام خنده ای کرد و گفت:

- یونسم بگو.

بعد دستی تکان داد و از پله سرازیر شد و در همان حال گفت:

- به خاله سلام برسون. هشت حاضر باشین.

نسترن روی نرده خم شد و او را که داشت از پله پائین می دوید نگاه کرد و با خنده گفت:

- باید حسابی خرج کنی امشب.

سام روی پله آخر ایستاد سرش را بالا گرفت و گفت:

- شامی بخوری که تا ابد یادت نره.

نسترن به خنده گفت:

- به افتخار هر چی بچه پولدره.

و صدای خنده شان راهرو را پر کرد.

درست راس هشت زنگ خانه خاله معصومه را زد. کلاهش را مرتب کرد و منتظر ماند. خود خاله در را باز کرد. سام با لبخندی سلام کرد:

- سلام خاله.

معصومه خانم هم لبخند گرمی به چهره او پاشید و جوابش را داد:

- سلام پسرم. خوبی؟

بعد خوش را کنار کشید و گفت:

- بیا تو.

سام وارد شد و گفت:

- حاضرین دیگه؟

romangram.com | @romangraam