#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_135


نیایش با تعجب برگشت و با دیدن سام چند لحظه ای نگاهش کرد. سام همانطور که به نیایش نگاه می کرد. دزدگیر را زد. می دانست نیایش از ماشین های شاسی بلند خوشش می آید. درها با صدای تیکی قفل شدند. سام با لبخند به نیایش خیره بود. دلش می خواست عکس العمل او را ببیند. ولی نگاه نیایش از روی چهره سام سر خورد روی ماشین او و با اخم کوچکی برگشت و کوتاه گفت:

- سلام. دیرمون شده باید بریم.

بعد دست دوستانش را گرفت و دنبال خودش کشید. سام همانجا خشکش زده بود. از حرکت نیایش جا خورده بود. رویا دوستش به او تنه زد و گفت:

- چته وحشی دستمو کندی.

نیایش ولی دست او را رها نکرد و با حرص گفت:

- ببند نیشتو. اینقدر بدم میاد از دخترایی که تا یه ماشین شاسی بلند می بینن دیگه هیچی حالیشون نیست.

- آها تو که راست میگی کی بود با چشماش ماشینای خوشکل و می خورد.

نیایش او را هل داد و گفت:

- حالا هر چی.

نگار تنه ای به او زد و گفت:

- اصلا ایشون کی بودن؟ اسم تو رو از کجا می دونست؟

بعد خم شد و نگاهی به رویا انداخت و در حالی که چشمک می زد گفت:

- نیا..اوهو کی می ره این همه راهو.

نیایش کلافه دست هر دو را رها کرد. نگاه پرحرصی به آنها انداخت و بعد کمی تند تر از ان دو به راهش ادامه داد و گفت:

- فرض کن پسر خاله ام.

رویا با لحن خواصی گفت:

- فرض کنیم؟

نیایش داد زد:

- هر دو تون بس کنین.

و با سرعت از آنها دور شد. ولی نگار و رویا بلند زیر خنده زدند. سام به شبح نیایش که انتهای کوچه به راست پیچید و بعد هم از دید ناپدید شد خیره شد. بعد از دو هفته که برگشته بود انتظار برخورد بهتری داشت. سرش را پائین انداخت و وارد خانه شد. دلش برای خانه اش تنگ شده بود. پله را با سرعت بالا دوید و مقابل در خانه ایستاد. کلید را با شوق توی در چرخاند و با یک نفس عمیق وارد شد. یک قدم داخل گذاشت و در را بست. پشتش را به در تکیه داد و با لذت خانه کوچکش را برانداز کرد. برای تک تک وسایلش دلش تنگ شده بود. مخصوصا ان کاناپه کرم قهوه ای جلوی تلویزیون که گوشه اش را خودش با ماژیک رنگ کره بود و مادرش هرگز موفق نشده بود پاکش کند.

با لبخند به سمت اتاقش رفت. وسایلش را سر جایش گذاشت و روی تخت ولو شد. دلش برای خاله معصوم و نسترن هم تنگ شده بود. اصلا نمی دانست نسترن و یونس به کجا رسیدند. از این همه بی فکری خودش ناراحت شد. از جا بلند شد و به خانه خاله معصوم رفت. خاله که حتما این وقت روز خانه نبود. ولی نسترن شاید بود. نیایش هم...جلوی در متوقف شد و دوباره از خودش پرسید:

- چرا اینجور کرد؟

بعد شانه ای بالا اندا خت و در زد. در بعد از چند دقیقه باز شد. نسترن با دیدن سام با تعجب و خوشحالی گفت:

romangram.com | @romangraam