#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_134
- بله آقا؟
- شما می دونین سوئیچ ماشین ها کجاست؟
گوهر سری تکان داد و دوید سمت یکی از اتاق های پائین و با دوتا سوئیچ برگشت.
- بفرما آقا.
سام دست دراز کرد و هر دو را گرفت. تشکر زیر لبی کرد و چرخی زد و از خانه بیرون زد و به سمت محل پارک ماشین ها رفت. پوزخندی روی لبش امده بود. خودش هم باورش نمی شد در عرض یک ماه به تمام خواسته هایش برسد. چرخی زد و به خانه باشکوه پدربزرگش نگاه کرد. باغ بزرگ اطراف آن. ساختمان مبله با آخرین مدل تجهیزات و حالا دو تا سوئیچ ماشین که حق انتخاب به او می داد که کدام را بردارد. واقعا اگر یکی از مشتری های پیتزا فروشی او را می دید باور می کرد او همان پیک موتوری ساده است. سری تکان داد و دزدگیر یکی از ماشین ها را زد. شاسی بلند مشکی رنگ راهنما زد. سام نگاهی به ماشنین انداخت و منصرف شد. ماشینی مثل این توی ان محله حسابی تابلو بود. بعدی هم که از ان یکی بدتر. یک بنز مشکی غول آسا بود. که شیشه های دودی رنگی داشت. چاره ای نداشت. همان شاسی بلند را برداشت. از ان بنز غول پیکر که بیشتر شبیه ماشین حمل شخصیت های سیاسی بود بهتر بود. سوئیچ دوم را توی وسایلش انداخت و سوار شد. با روشن شدن ماشین صدای تند آهنگ توی ماشین پیچید. سام هول شد و زود ضبط را خاموش کرد.
- بابا بزرگ اینا چیه گوش می دادی.
با تعجب به ضبط نگاه کرد و سری تکان داد. سوئیچ را چرخاند و با دقت دنده عقب گرفت. رانندگی با این ماشین کمی سخت تر بود. کریم در را برایش باز کرده بود. عینکش را زد و کنار در توقف کرد.
- کریم آقا درارو قفل کن. حواست هم به خونه باشه. اتفاقی افتاد به من خبر بده. شماره منو داری؟
- نه آقا.
سام در داشبورد را باز کرد. همه چیز آنجا بود به جز کاغذ. سام توی ساکش نگاهی انداخت و از تقویم کوچکش یک برگه جدا کرد و شماره اش را نوشت و داد دست کریم و در همان حال پرسید:
- این ماشین دست کی بوده؟
- دست راننده ی آقا. بیشتر وقتی می خواستن برن به زمین ها شون توی اطراف سر بزنن با این ماشین می رفتن.
سام سری به نشانه فهمیدن تکان داد و گفت:
- یادت نره چی گفتم.
- چشم آقا خیالتون راحت.
سام بوقی زد و با یک گاز از خانه خارج شد. ضبط را روشن کرد و این بار صدایش را کم کرد. موزیکش تند بود ولی قابل تحمل بود. پشت چراغ قرمز نگاهش ناخودآگاه روی موتوری هایی که عبور می کردند در حرکت بود. آرنجش را به شیشه کناری تکیه داده بود دستش را جلوی دهانش مشت کرده بود. هنوز باورش برای خودش هم سخت بود که الان توی این ماشین میلیونی نشسته و بقیه را از بالا نگاه می کند. تا چند وقت پیشتر چه با حسرتی به راننده این جور ماشین ها نگاه می کرد و حالا خودش یکی از آنها بود. تازه فهمید ممکن است خیلی از کسانی که ظاهر مرفه ای دارند عین خودش زندگی خوشی نداشته باشند.چراغ سبز شد و دوباره به راه افتاد. انگار دلش برای شغل سابقش تنگ شده بود. برای ان چهار پایه کهنه فکستنی کنار دیوار. برای چک کردن های گاه و بی گاه رضا. برای دستور های اعتمادی.
پوزخندی زد. چقدر زندگی احمقانه بود. همین جور که او را در عرض این مدت کوتاه این همه بالا برده بود به همین سرعت هم می توانست زمین بکوبد. آهی کشید و ناخودآگاه لبخند زد. کاش می توانست دوباره آنهارا ببیند. چقدر زندگی گذشته اش دور به نظر می امد. چقدر این مدل زندگی، این ماشین بزرگ این لباس های گران برایش غریب بود. ماشین را با دقت گوشه دیوار پارک کرد و از ان پائین پرید. نگاهش روی خانه چرخید. چقدر دلش تنگ شده بود برای اینجا.
عینکش را برداشت و با لبخند ساختمان باران خورده چهار طبقه را نگاه کرد.درست بود خانه اش اینجا بود. سرش را که چرخاند با چهره خندان دو دختر مواجهه شد که درست کنار در وردی به در تکیه داده بودند و با نیش های تا بناگوش باز به او نگاه می کردند. سام ابرویی بالا انداخت و بی توجه به انها ساکش را از صندلی عقب برداشت که همان موقع در باز شد و نیایش خودش را بیرون پرت کرد و گفت:
- وای بچه ها ببخشید دیر شد.
دستش را زیر بازوی آن دو انداخت و گفت:
- بریم دیگه چرا خشکتون زده.
سام لبخندی زدی و گفت:
- سلام نیا خانم.
romangram.com | @romangraam