#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_133


حالا او یک کارخانه دار میلیونر بود. اگر کمک های آقای مومن زاده دوست پدرش نبود نمی توانست به همه چیز سر و سامان بدهد. بعد از انکه خودش را چند روزی گم و گور کرده بود. به همان نتیجه رسیده بود که ساحل به او گفته بود. می خواست ثابت کند او با بقیه فرق دارد. حتما فرق دارد که پدربزرگش به او اعتماد کرده و کارخانه محبوبش را که این همه برایش زحمت کشیده به او سپرده. بعد از چند روز گم و گور کردن خودش و فکر کردن مستاصل مانده بود چکار کند و به چه کسی مراجعه کند که یاد دوست پدرش افتاده بود. آقای مومن زاده با خوشحالی از او استقبال کرد و فورا با یکی از دوستانش که همان آقای صدرایی بود تماس گرفت و برایش یک قرار ملاقات گذاشت.

سام اه کشید و از روی تخت بلند شد. اتاق بزرگ خانه تازه اش برایش غریب بود. دلش برای خانه کوچک خودش تنگ شده بود. دلش نمی خواست آنجا را بفروشد. اصلا اشکالش کجا بود که توی همان خانه خودش زندگی کند؟ کلافه از اتاق بیرون رفت. خانه بزرگ بیش از حد خالی و سوت و کور بود. تمام این چند روز در حال رفت و امد بود و خانه اش خالی نبود. ولی حالا که سر و سامان گرفته بود و همه چیز به حالت عادی برگشته بود خانه ی خالی خیلی توی ذوق می زد. سام وسط پله ها نشست و به سالن و پذیرائی بزرگ خانه خیره شد. تقدیر او از امروز همین بود. تنها بودن. ولی مجبور نبود تنهایی اش را توی این خانه بگذراند و دچار مالیخولیا شود.

کارخانه را که به پیشنهاد وکیلش سپرده بود دست یکی از مدیران کارخانه و قرار شده بود هر چند وقت یک بار خودش برای سر زدن برود. ولی حالا که فکر می کرد همان یک بار که رفت برایش کافی بود. مثلا برایش مراسم گرفته بودند تا صاحب جدید کارخانه را به بقیه معرفی کنند. چه مراسم مسخره ای هم بود همه با چنان پوزخند و تمسخری نگاهش کرده بودند که انگار داشتند با نگاهشان می گفتند این جوجه رئیس ماست. سام موهایش را چنگ زد و به خودش گفت:

- پاشو خودتو جمع کن پسر. تو دیگه پیک موتوری پیتزایی نیستی. تا کی می خوای کاراتو بسپاری دست این و اون.آخرش که چی؟

دستش را روی گردنش نگاه داشت و نگاهش به پاهایش که با فاصله روی پله قرار گرفته بودند خیره شد:

- با کدوم سواد. من یه دیپلم خشک و خالی هم ندارم.چه طوری از پس یه کارخونه بر بیام؟

با این فکر با بی حالی بلند شد و به سمت روشوئی رفت. خدمتکارش صبحانه را آماده کرده بود. از زمان فوت پدربزرگ خدمتکارهای ثابت را مرخص کرده بودند. ولی با برگشتن سام همه شان از ترس بی کار شدن دوباره خودشان را رسانده بودند. زن سلامی به سام کرد و گفت:

- صبحانه آماده است.

سام سری تکان داد و با سردی روی صندلی نشست. اشتهایی نداشت. صبح ها عادت داشت تا دیر وقت بخوابد و وقتی زود بیدار می شد نمی توانست چیزی بخورد. گلویش را با کمی چای تازه کرد و بلاخره کمی صبحانه خورد. در همان حال هم فکر هایش را کرد و تصمیم گرفت. از پشت میز که بلند شد زن را صدا زد:

- گوهر خانم.

گوهر خانم از توی آشپزخانه خودش را رساند:

- بله آقا. برو کریمم صدا کن کارتون دارم.

زن نگاه نگرانی به سام انداخت و گفت:

- خیره آقا.

سام نگاهی به او انداخت و آهی کشید و گفت:

- خیره.

گوهر سری تکان داد و به سمت حیاط رفت. بعد از چند دقیقه با کریم برگشتند. سام خودش روی کاناپه توی سالن نشسته بود. با امدن انها به مبل رو به رو اشاره کرد و گفت:

- بشیینین.

هر دو با تردید نشستند. سام کمی به جلو خم شد و آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:

- خودتون می دونید که من اینجا تنهام رفت و امدی هم که ندارم. برای همین برمی گردم خونه خودم. ولی کسی و می خوام که مراقب خونه باشه. اون اتاق سرایداری رو راست و ریست کنین. بیاین همون جا بمونین.نمی دونم کی شاید بیام اینجا شایدم نیام. نمی دونم.

بعد سرش را بالا آورد و نگاهی به آنها انداخت. زن و شورهر نگاهی رد و بدل کردند و سری تکان داند. سام بعد از زدن این حرف ها از جا بلند شد و سلانه سلانه سمت اتاقش رفت. وسایلش را جمع کردو از پله پائین رفت. گوهر ظرف ها را شسته بود و داشت روی مبل های را ملافه می کشید.

- گوهر خانم؟

گوهر دست از کار کشید و خودش را به او رساند و گفت:

romangram.com | @romangraam