#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_132


- خوب من منتظرم. اول از همه جناب هادی خان.

و نگاهش را توی جمع چرخاند. اغلب سرها پائین بود و اخم ها حسابی توی هم بود. هادی نگاهی به پدرش انداخت و او هم برای چند لحظه توی چشم های هادی خیره شد. هادی از روی صندلی کنده شد و با سرعت به سمت خروجی رفت. قبل از اینکه به در برسد. ساعد بلند شد و دنبالش رفت. و پشت سرش خارج شد. سام پوزخندی زد و گفت:

- خوب مثل اینکه عمو ساعد از ارثش صرف نظر کرد. بقیه چی؟

و با همان نیشخند به بقیه خیره شد. نفر بعد پارسا بود که بلند شد. ولی برخلاف هادی به سمت خروجی نرفت بلکه با قدم های آرامی به سمت سام رفت. همه با چشم او را تعقیب کردند. پارسا مقابل سام برای لحظه ای ایستاد. سام حالش بد بود.بیشتر از این نمی توانست نقش بازی کند. عرق روی ستون فقراتش کش آمده بود. پارسا نگاه غمگینی به او انداخت و خواست زانو بزند که سام از جا پرید و دستش را گرفت و کشید. پارسا و بقیه با تعجب او را نگاه کردند. سام دست پارسا را در دست فشرد و آرام گفت:

- اینقدرا هم نامرد نیستم. ولی برای ترمیم غرور شکسته ام لازم بود.

پارسا سر تکان داد و گفت:

- اگر شرط هم نمی ذاشتی من یه روز این کارو می کردم.

سام لبخند نزد ولی ته دلش گرم شد.همان موقع در باز شد و هادی و ساعد اخم کرده وارد شدند. نگاه سام دیگر سرد و مغرور نبود. برگشتن هادی و ساعد یعنی قبول شرط او. نگاهش رنگ غم گرفت برای پول حاضر بودند هر کار بکنند؟ هر کار؟ساعد بدون این ارث هم مرد ثروتمندی بود.پس چرا؟

سام دست پارسا را رها کرد. هادی کمی این پا و آن پا کرد و بعد به سمت سام رفت. سام نگاهش کرد و ناخودآگاه پوزخند زد. بدون توجه به او که به سمتش می آمد رو به وکیلش کرد و گفت:

- کارو تمام کنین.

بعد به جمع نگاهی کرد و گفت:

- شکشته شدن غرور چه مزه ای داره؟

هادی متوقف شد. سام به عمه اش لبخند زد و در حالی که به سمت پله می رفت گفت:

- از این به بعد فکر کنین سام هم توی اون تصادف مرده. من فامیلی ندارم.

و پله ها را بالا دوید. هادی به سمت پله خیز برداشت ولی پارسا با خشم جلویش را گرفت و گفت:

- یه کلمه حرف بزنی یا بخوای غلط اضافه کنی خودم می کشمت هادی. قسم می خورم.

هادی دستش را با خشم آزاد کرد و نگاه نفرت باری به پله انداخت و با سرعت به سمت در رفت و از آنجا خارج شد. در با شدت تمام به هم خورد. چند لحظه سکوت شد و بعد صدای صدرایی سکوت را شکست:

- جناب مفخم مدارک همراهتونه؟

- بله.

- من از جانب آقای احتشام زاده وکالت دارم.

مفخم سر تکان داد و تند کیفش را برداشت. ارثیه کاظم احتشام زاده بالاخره بعد از دو ماه و نیم از مرگش تقسیم شد.

**

سام نگاهی به ساعتش انداخت و از توی تخت بیرون آمد. دوباره نگاهی به ساعتش انداخت. چقدر خوابیده بود. باید این عادت صبح تا لنگ ظهر خوابیدن را ترک می کرد. دو هفته ای از آن روز کذایی گذشته بود. کار انتقال اسناد تمام شده بود. این چند وقت اندازه تمام عمرش دویده بود. چقدر این طرف و ان طرف رفته بود و حرف های عجیب و غریب شنیده بود که حتی یک کلمه هم ازشان نمی فهمید. حرف زده بود. نگاه کرده بود.هزار بار گیج شده بود. لبخند های زورکی زده و با یک گردان آدم دست داده بود.

romangram.com | @romangraam