#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_131


چند ضربه به در خورد و او را از افکارش بیرون کشید:

- بله؟

در به آرامی باز شد و زن مستخدمی که صبح سام خودش از یکی از شرکت های خدماتی تقاضا کرده بود وارد شد.

- گفتن بیاین پایئن.

سام سر تکان داد وگفت:

- ممنون. شما بفرمائین من میام.

زن چرخید و از در خارج شد. سام با یک نفس عمیق از جا بلند شد و نگاه دوباره ای به خودش انداخت. کت و شلوار مشکی اش از نویی برق می زد. پیراهن سفیدش و کراوات خاکستری با راه های اوریب نقره ای. گره کراواتش را محکم تر کرد و گفت:

- بازی شروع شد.

زن از پله پائین آمد و به صدرایی گفت:

- الان تشریف میارن.

صدرایی سر تکان داد و تشکر کرد. همه ناخودآگاه به پله خیره شده بودند. بعد از چند دقیقه سام با چهره ای سرد و مغرور از پله سرازیر شد. توی آن کت و شلوار حسابی داشت می درخشید. شیده و پریا نگاه غم داری به او انداختند. و حتی هدیه توی دلش اعتراف کرد سام واقعا توی آن لباس جذاب شده. سام وارد شد و یک سلام کلی به جمع کرد و کنار صدرایی نشست. از هیچ کس صدایی در نمی آمد. سام سرش را به سمت صدرایی خم کرده بود و آرام با هم زمزمه می کردند. کارد می زدی خون ساعد در نمی آمد. بعد از اینکه چند دقیقه ای با صدرایی پچ پچ کردند و خوب خون همه به جوش آمد با سر تکان دادن صدرایی سام صاف نشست و به جمع نگاهی انداخت. سینه اش را صاف کرد. کمی اخم کرد و نگاه سردش را که هر بیننده ای را منجمد می کرد به روی جمع پاشید و گفت:

- می گن جنگ اول به از صلح آخر.

بعد مکثی کرد و گفت:

- اگر بعد از گفتن شرطم کسی به من توهین کنه بلافاصله از تصمیمم منصرف می شم. فکر میکنم تا حالا هم فهمیدیدین که اگر آگاهانه نخوام کاری بکنم نمی کنم. این بار هم اینقدر عقلم کار می کنه که به این جماعت سر سوزنی اعتماد نکنم.

مکث که کرد. حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آمد. معلوم بود کلمات پشت لب ها بی قراری می کنند تا بیرون بریزند. ولی همه خودشان را کنترل می کردند. سام نفس عمیقی کشید. اخمش را پر رنگ تر کرد و دوباره نگاهی به جمع انداخت و گفت:

- شرط من اینه.... همه باید جلوی من زانو بزنن و از من عذر خواهی کنن. تک تک افراد این جمع.

چشم ها از حدقه بیرون زده بود. سام گرمش شده بود. خیلی سخت تر از چیزی بود که فکرش را می کرد. کمی مکث کرد تا تاثیر حرفش را ببیند. و بعد ادامه داد:

- البته جناب هادی خان فرق داره.

هادی با چشم هایی که از شدت سرخی خشم ترواش می کرد به او زل زد. سام نگاه سردش را توی چشم های هادی دوخت وگفت:

- هادی علاوه بر اون باید دستمو ببوسه.

و دست به سینه و با یک پوزخند به او خیره شد.بعد نگاهش را چرخاند روی هدیه و گفت:

- برای بعضی دختر خانم ها هم شرایطی داشتم ولی بعدا با خودم گفتم به یه عمر بدبختیش نمی ارزه. چون آش دهن سوزی هم نیستن.

هدیه تقریبا مرده بود. هادی اینقدر دسته صندلی را فشار داده بود که تمام مفاصل دستش درد میکرد. ساعد به مرز سکته رسیده بود. مهسا ناباورانه به سام زل زده بود. این سام را نمی شناخت این سام اخم کرده سنگدل را که حرمت بزرگترهایش را نگه نداشته بود نمی شناخت. سام مغرورانه گفت:

romangram.com | @romangraam