#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_129
- مرتیکه معلوم نیست کدوم گوریه.
سالن دوباره ساکت شد.ساعد با حرص روی زمین ضرب گرفته بود و سعید هر چند دقیقه یک بار عصبی دستش را به صورتش می کشید. گاهی هم صدای آه پر صدایی که نشانه کلافگی بود از این طرف و آن طرف شنیده می شد. خدمتکار برای بار دوم داشت چای می آورد که ساعد عصبی گفت:
- خانم به جای این مسخره بازی ها به اون اربابت بگو زودتر بیاد تکلیف ما رو مشخص کنه.
خدمتکار بیچاره با این حرف چشم هایش گرد شد و فوری عقب گرد کرد و به سمت آشپزخانه رفت. در همین موقع وکیل سام از پله پائین آمد. مردی که از موهای جو گندمی اش معلوم بود که پنجاه را رد کرده. کت و شلوار طوسی خوش دوختی همراه پیراهنی یکی دو درجه روشن تر تنش بود. کیف ساموسنت مشکی دسته نقره ای هم توی دستش بود. جمع به او برای لحظه ای خیره شد و بعد رضا اولین نفری بود که به احترامش از جا بلند شد. صدرایی با لبخند به او و بقیه که به تبعیت از او بلند شده بودند سلام کرد و با دست اشاره کرد و گفت:
- خواهش می کنم بفرمائید.
و خودش روی مبل یک نفره ای در همان نزدیکی نشست. بعد رو به رضا پرسید:
- جناب مفخم تشریف نمی ارن؟
رضا سری تکان داد و گفت:
- قرار بود راس هشت اینجا باشن. نمی دونم چرا دیر کردن.
صدرایی سری تکان داد و یک پایش را روی دیگری انداخت و گفت:
- صبر کنیم تا ایشون هم بیان یا اینکه شروع کنیم؟
قبل از اینکه رضا جواب بدهد زنگ دربه صدا در امد و مفخم عرق ریزان و با عجله وارد شد.
- من واقعا عذر می خوام. یه مشکلی در آخرین لحظه پیش اومد که باعث شد دیر بشه.
ساعد چشم غره ای به او رفت و مفخم هم سریع کنار صداریی نشست و با او دست داد و درحالی که عرق پیشانی اش را با دستمال می گرفت و چاپلوسانه گفت:
- باعث افتخاره که شما رو زیارت می کنم.
جواب صدرایی کوتاه بود:
- لطف دارین.
ساعد که دیگر صبرش سر آمده بود نگاهی به صدرایی انداخت و با همان لحن عصبی و از خود راضی گفت:
- قرار نیست ما بفهمیم اینجا چه خبره؟
صدرایی سری تکان داد و نگاهی به مفخم انداخت و گفت:
- بااجازه من شروع می کنم.
بعد نگاهی سرسری به جمع انداخت و گفت:
- موکل من جناب احتشام زاده در مورد شرط پدربزرگشون صحبت کردن. ایشون پذیرفتن که ارثشون رو تمام کمال قبول کنن.
romangram.com | @romangraam