#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_128
- بله..یعنی منظورم همون جناب سام احتشام زاده است.
...
- نخیر خواهش می کنم.
...
- خدانگهدار
مفخم متفکر گوشی را گذاشت و ساعد با کنجکاوی گفت:
- خب؟
مفخم نفس عمیقی کشید و گفت:
- برای فردا شب توی خونه کاظم خان قرار گذاشتیم. همه هم باید باشن.
ساعد دست به سینه گفت:
- این یعنی قبول کرده دیگه. والا چرا اونجا؟
مفخم سری تکان داد و گفت:
- صدرایی چیزی نگفت. فقط گفت فردا شب همه چیز معلوم میشه. فقط یادتون نره با خانواده بیاین.
ساعد سری تکان داد و بلند شد.
- خدا کنه فردا شب این بچه بازی در نیاره من دیگه اعصاب حرص خوردن ندارم.
هر چهار نفر دفتر مفخم را ترک کردند. هر کس توی فکر خودش غرق بود. ولی یک سوال بیشتر به چشم می آمد. وکیل سام با آنها چکار داشت.
همه خانواده کاظم احتشام زاده توی سالن نشسته بودند. با اینکه جمعیت زیادی توی سالن بود ولی سکوت بدی حکم فرما بود. همه ده دقیقه ای بود که آمده بودند ولی نه از سام خبری بود و نه از وکیلش.ساعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- مفخم کجا مونده دیگه؟
کسی چیزی نگفت. اصلا کسی انگار دلش نمی خواست حرفی بزند. ساعد رو به هادی گفت:
- شماره شو بگیر ببین کجاست.
هادی بدون حرف موبایلش را برداشت و شماره مفخم را گرفت. و بعد از چند لحظه قطع کرد و رو به پدرش گفت:
- در دسترس نیست.
ساعد زیر لب غر زد:
romangram.com | @romangraam