#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_127
سعید کلافه حرف او را قطع کرد و گفت:
- الان دیگه برای این حرفا دیر شده باید به فکر بعد از این باشیم. من که می رم ببینم چه خبره.
ساعد هم سرتکان داد و گفت:
- همه باید بریم. این ماجرا باید تمام شه.
بعد رو به مفخم گفت:
- هر چه زودتر زنگ بزن به این صدری
مفخم وسط حرفش پرید:
- صدرایی
- حالا هرچی. زنگ بزن قرار و بذار.
مفخم سری تکان داد و همان موقع تلفن را برداشت و شماره صدرایی را گرفت. همه به دهان او چشم دوخته بودند.
- سلام جناب صدرایی.
...
- بله متشکرم.
...
- بله من صحبت کردم. قبول کردن. حالا کی و کجا قرار هست موکل شما رو ببینیم؟
...
ابروهای مفخم برای یک لحظه بالا پرید:
- چرا اون جا؟
...
- بله جز ارثش هست اون خونه.
حاضرین توی اتاق به هم نگاه کردند. انگار کمی امیدوار شده بودند. مفخم سری تکان داد و گفت:
- باشه. فردا شب ساعت هشت منزل احتشام زاده بزرگ.
...
romangram.com | @romangraam