#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_126


یه لحظه صدایش بلند تر شد.

- سعید مفصله پاشین بیاین.

و در با صدای بدی بسته شد و صدای ساعد پشتش گم شد.

توی اتاق مفخم سکوت بدی پیچیده بود. در واقع همه اینقدر غافل گیر شده بودند که کسی نمی توانست حرفی بزند. مفخم گلویی صاف کرد و گفت:

- خوب چکار کنم یه قرار بذارم باهاش؟

ساعد چانه اش را سفت گرفته بود و با اخم به زمین خیره شده بود. در همان حال گفت:

- هیچ چیز دیگه ای نگفت؟

مفخم سر تکان داد و گفت:

- من این صدرایی رو خوب می شناسم. نمی دونم این پسره از کجا این و پیدا کرده ولی یکی از بهترین وکیلاست.

مهسا ولی برخلاف سه برادر که بیشتر عصبی بودند غمگین بود. سرش را بالا آورد و گفت:

- نگفت این چند روز کجا بوده؟

مفخم سری تکان داد و گفت:

- خودش نیامد. فقط صداریی با من تماس گرفت. وقت خواست. بعدم اومد و گفت وکیل سام هست.

سعید که تا آن موقع ساکت بود نگاهی به ساعد و رضا انداخت و گفت:

- من که می گم زودتر قرار بذاریم خودمون از این بلاتکلیفی و هول و ولا در میام. لااقل می فهمیم می خواد چه غلطی بکنه.

نگاه رضا به برادرش رگه ای از رنجش داد:

- داداش اینجوری صحبت نکن درباره اون بچه.

ساعد نگاه سردی به رضا انداخت و گفت:

- لایقتش بدتر از ایناست.

- چرا داداش؟ اون که شرط و نذاشته آقاجون گذاشته. این بچه کلا گفته بود نمی خواد. از کجا باید می دونست که آقا جون همچین شرطی گذاشته؟

- مطمئن باش اگه می دونست برای اذیت کردن ما هم که شده بود نمی گرفت.

رضا یاد حرف آن دختر افتاد. و سری از روی تاسف تکان داد و گفت:

- ما که امتحان نکردیم اگر صاف و صادق رفته بودیم بهش گفته بودیم من مطمئنم قبول می کرد. ولی خودمون انداختیمش سر لج.

romangram.com | @romangraam