#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_125


معصومه خانم نفس عمیقی کشید و برگشت و گفت:

- لازم نیست.

و در را بست و آنجا را ترک کرد. بعد از پنج روز گوشی اش را روشن کرد. سیل پیام بود که به گوشی اش جاری شد. از همه پیام داشت. اعتمادی فقط بد و بی راه گفته بود. عمو ساعد تهدید و عمه مهسا التماس. همه را می خواند و پاک می کرد. روی پیام پارسا توقف کرد:

- سام به ارواح خاک آقا جون من و دخترا تا روز آخر از اون شرط لعنتی خبر نداشتیم. عمو ساعد به ما گفته بود راضیت کنیم ارثت و بگیری ولی حرفی از اون شرط نزده بود. فقط هادی و هدیه و کیا خبر داشتن. وکیل بابابزرگ با عمو ساعد خیلی صمیمی هستن قبل از باز کردن وصیت نامه اون شرط و لو داده بود.

از پریا و شیده هم پیام داشت. نسترن گله کرده بود که چرا توی خواستگاری اش نبوده. ساحل گفته بود عمویش از او سراغش را گرفته. ولی پیام نیایش خیلی کوتاه بود:

- سام کجایی؟

موبایلش را روی تخت پرت کرد و کلافه سمت حمام رفت.وقتش بود که دست به کار شود بساط این سیرک مسخره فقط به دست خودش جمع می شد.بعد از پنج روز تنش را به آب زد. دوباره فکرش را مرور کرد. آرام آرام حمام کرد. بعد توی تختش خزید. چشم هایش را روی هم فشرد. فردا نقطه عطف زندگی اش می شد.

**

صبح روز ششم ساعت ده صبح موبایل ساعد زنگ خورد. ساعد که این چند روز به اندازه تمام عمرش حرص خورده بود هنوز خانه بود و ترجیح داده بود استراحت کند. با بد خلقی موبایلش را برداشت و به شماره ای که روی ان افتاده بود نگاه کرد. وکیل کاظم خان بود. ساعد با نگرانی جواب داد:

- بفرمائید.

همسرش الهه داشت سینی به دست از آشپزخانه بیرون می آمد که با دیدن چهره بهت زده همسرش نگران شد. گوشی موبایل انگار به گوشش چسبیده بود. الهه پا تند کرد و مقابل همسرش ایستاد. قبل از اینکه الهه چیزی بپرسد ساعد از جا پرید و با عصبانیت گفت:

- نمی تونستی زودتر خبر بدی.

و بدون توجه به همسرش به سمت اتاق رفت. الهه سینی را روی میز گذاشت و پشت سرش رفت. ساعد تند تند آماده شد. زیر لب غر غر می کرد. الهه کنار در ایستاد و با نگرانی گفت:

- ساعد اتفاقی افتاده؟

ساعد کتش را پوشید و مقابل آینه موهایش را شانه زد و گفت:

- بالاخره که دستم به این پسره عوضی می رسه.

و بدون اینکه جواب دیگری به او بدهد به سمت در خروجی رفت. الهه که می دانست ساعد تا نخواهد حرفی نمی زد دنبالش نرفت و چیزی هم نپرسید. ساعد در حالی که کفش هایش را می پوشید شماره سعید راگرفت.

- الو کجایی؟

..

- پاشو بیا دفتر مفخم.

...

- نه. به رضام زنگ بزن. بگو مهسا رو هم خبر کنه.

...

romangram.com | @romangraam