#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_124


- تا آونجایی که من می دونم دوستی نداشت.

محمد رضا آهی کشید و باز هم خودش را لعنت کرد.

- شرمنده اتم طاها. ما در حق بچه ات بد کردیم.

بعد نگاهی به ساحل انداخت و کارتی از جیبش بیرون کشید و گفت:

- اگر خبری ازش شد میشه با من تماس بگیرین؟

ساحل کارت را گرفت. تنها کسی که حال خراب سام را دیده بود او بود. نتوانست چیزی نگوید:

- نگران ارثتونین؟

محمد رضا با تعجب و خجالت توی چشم های ساحل که سرزنشگر نگاهش می کردند خیره شد. شرم زده سرش را پائین انداخت و گفت:

- ما نمی خواستیم اذیتش کنیم. ما هم حق داشتیم. ولی اون با بچه بازیش ما رو مجبور کرد.

ساحل اخم کوچکی کرد و گفت:

- راه دیگه ای رو امتحان کردین؟

محمد رضا دیگر بیشتر از این تحمل نداشت تا یک دختر بچه او را بازخواست کند. به سمت آسانسور چرخید و گفت:

- منتظر تماست هستم.

ساحل جوابش را توی دلش داد:

- هر بلایی سرتون بیاره حقتونه.

و با حرص برگشت و در را به هم کوبید.

توی خانواده احتشام زاده غوغایی بود.هر کس هر جا به ذهنش می رسید رفته بود. پاشه در خانه معصومه خانم را هم از جا درآورده بودند ولی نتیجه همان بود که بود. خواستگاری نسترن بدون حضور سام انجام شد. خاله معصوم حسابی نگران بود. هیچ کس حالش را نمی فهمید. احتشام زاده ها هم انگار افتاده بودند توی آتش.

سام مثل همیشه سرد و اخمو. پله های خانه اش را بالا رفت. وارد خانه شد و بدون روشن کردن چراغ به سمت آشپزخانه رفت. بوی بد ظرف های نشسته خانه را برداشته بود. زباله های مانده توی این هوای گرم هم مزید بر علت شده بود. پنجره آشپزخانه را به اضافه تمام پنجره ها باز کرد. هود را روشن کرد. زباله ها را یک جا کرد و پائین برد. وقتی برگشت با چهره اخم آلود خاله معصوم رو به رو شد که مقابل در خانه اش ایستاده بود. سام با دیدن او سلام کوتاهی کرد و از کنارش رد شد. ولی معصومه خانم بازویش را گرفت و گفت:

- هیچ معلومه کجایی؟ نمی گی یه مشت آدم نگرانت می شن.

سام اینقدر تلخ شده بود که حال جواب دادن نداشت. توی ذهنش پوزخند زد. خاله معصوم هم بخاطر خودش نگران او بود. اصلا کسی توی این دنیا بود که او را بخاطر خودش بخواهد. نسترن و پشت سرش نیایش از پله پائین امدند. سام نگاهش را روی انها گرداند و برای لحظه ای روی نیایش ثابت ماند. چشم های هر دو را لایه ای از اشک پوشانده بود. نگاهش را از آنها گرفت و وارد خانه شد.معصومه خانم هم دنبالش وارد شد. و با همان لحن پرسید:

- حالا نمی خوای بگی کجا بودی؟

سام کلافه چرخید و گفت:

- خاله میشه فردا جواب بدم. الان خسته ام می خوام بخوابم.

romangram.com | @romangraam