#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_123
محمد رضا از نگرانی ساحل برای سام غرق خجالت زد. یک دختر بچه برای برادر زاده او بیشتر نگران بود تا خانواده اش.
- نمی دونم الان چند روز که خبری ازش نیست.
ساحل به او خیره نگاه کرد و گفت:
- دقیقش از جمعه شب.
محمد رضا با تعجب گفت:
- شما ازش خبر دارین.
ساحل شالش را دور انگشتش پیچید و گفت:
- نه جمعه شب اومد اینجا حالش خیلی بد بود. با هم حرف زدیم بعدم رفت.
محمد رضا دستی به صورتش کشید و بعد از چند بار بالا و پائین کردن حرفش با تردید پرسید:
- تو اینجا تنها زندگی می کنی؟
ساحل سرش را بالا گرفت و تند گفت:
- نه با بابام.
- کی میاد؟
رنگ ساحل پرید.
- دیر میاد. چکارش دارین؟
اگر پدرش می فهمید که او یک پسر غریبه را چند بار به خانه دعوت کرده و تازه....
لبش را گزید.محمد رضا گفت:
- بابات خبر نداره نه؟
ساحل سرش را پائین انداخت. احساس می کرد باید خودش را تبرئه کند:
- سام برام پیتزا می آورد. بعد یه بارکه برام پیتزا آورده بود من حالم بد شده بود. یعنی مسموم شده بودم برای همین من و رسوند بیمارستان. از اون موقع با هم صمیمی شدیم. همین.
محمد رضا آهی کشید و گفت:
- نمی دونی ممکنه کجا باشه. دوستی؟ کسی؟
ساحل سر تکان داد:
romangram.com | @romangraam