#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_122
دوباره به تکه یخ توی لیوان نگاهی انداخت و برای خودش پوزخند زد. از پدر بودن فقط همین قلدر بازی ها را بلد بود. نگاه مرددی به شیشه انداخت و بالاخره تصمیم گرفت کمی از آن برای خودش بریزد. خیلی کم به اندازه یکی دو جرعه روی یخ داخل لیوان ریخت و لیوان را به طرفین تکان داد. دیده بود که پدرش همیشه می خورد. ولی هیچ وقت ندیده بود از حالت طبیعی خارج شود. سام را هم آن شب دیده بود. با اینکه دو تا پشت هم خورده بود ولی حالش تا زمانی که آنجا بود خراب نشده بود. دوباره نگاهی به لیوان انداخت و بالاخره محتوایات لیوان را مثل سام با یک نفس بالا داد.ولی انگار که اتش بلعیده باشد تمام گلو و دهانش گر گرفت. به سرعت به سمت آشپزخانه دوید و از توی یخچال شربت پرتقال را برداشت و سرکشید.دست روی گلویش گذاشت و روی صندلی آشپزخانه ولو شد. مدتی که گذشت احساس سبکی عجیبی توی سرش کرد. انگار که کمی گیج بود. شربت را توی یخچال برگردند و دوباره توی سالن برگشت. شیشه و لیوان را توی آشپزخانه برد وشیشه را سر جایش گذاشت. به خودش گفته بود حالا که بخاطر کاری که نکرده بود سیلی خورده پس می ارزد که یک بار هم امتحانش کند. روی کاناپه دراز کشید. و دوباره موبایلش را برداشت. دوباره شماره سام را گرفت. باز هم خاموش.نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت. از خودش پرسید:
- برای چی سام اینقدر برام مهمه؟
ولی جوابی پیدا نکرد. دلش گرفته بود. امشب قرار بود با دوستانش برود یک مهمانی دیگر و ساحل می خواست سام را همراهش ببرد ولی از شبی که سام از پیشش رفته بود هر چه شماره اش را گرفته بود خاموش بود. حتی به پیتزا فروشی هم زنگ زده بود ولی آنها گفته بودند که فعلا پیک ندارند. حالا ساحل نگران و افسرده از رفتن به مهمانی سر باز زده بود. دلش می خواست سام همراهش باشد. آهی کشید و به صفحه تلویزیون خیره شد.توی حال خودش بود که صدای زنگ خانه او را متعجب کرد. کسی را نداشت که به دیدنش بیاد. یعنی ممکن بود سام باشد. با خوشحالی از جا پرید. ولی پایش محکم به عسلی کنار کاناپه خورد و باعث شد لنگان لنگان به سمت آیفون برود. نگاهی به تصویر توی آیفون انداخت. سام نبود. ناامیدانه آیفون را برداشت:
- بله؟
- سلام خانم ببخشید شما سام احتشام زاده می شناسین؟
ساحل لبش را گاز گرفت. به چهره مرد میان سالی که می دید با دقت نگاه کرد. یک لحظه ترسید.
- نکنه پلیس باشه. نکنه اون شب که از اینجا رفته حالش بد شده یه کاری دست خودش داده؟ نکنه گفته اینجا چیزی خورده؟
- خانم؟
- بله؟
- متوجه شدین؟
ساحل دست پاچه گفت:
- ب..بله.
دوباره لبش را گاز گرفت. دورغ گفتن فایده ای نداشت اینجور که معلوم بود طرف مطمئن بوده که صاف در خانه آنها آمده بود.آب دهانش را قورت داد و گفت:
- بله می شناسم.
مرد مکثی کرد و گفت:
- می تونم باهاتون صحبت کنم.
ساحل دستش را روی سرش گذاشت و با حرص موهایش را کشید:
- بله خواهش می کنم. بیاین بالا.
بعد دوید سمت اتاقش و با یک شال و مانتو برگشت. جلوی آینه شالش را درست کرد و منتظر ماند. صدای بسته شدن در آسانسور را شنید. جلوی در با اضطراب ایستاد. با اینکه منتظر بود ولی زنگ در او را از جا پراند. از چشمی نگاه کرد و با گاز گرفتن لب در را باز کرد و از لای آن کمی بیرون خزید.
- سلام. بفرمائید.
- سلام دخترم. من احتشام زاده هستم عموی سام.
ساحل نگران از در بیرون آمد و گفت:
- برای سام اتفاقی افتاده؟
romangram.com | @romangraam