#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_121


- مگه نمی گی قبولت ندارن. مگه نمی گی تو رو کم تر و پائین تر از خودشون می بینن. مگه نگفتن او کارخونه رو به باد می دی. خوب چرا نگیریش و بهشون ثابت نکنی می تونی. اینجوری بهتر حالشونو می گیری که.

سام سرش را بالا آورد و به ساحل نگاه کرد.ساحل به او لبخندی زد و گفت:

- وقتی ببینن تو موفقی. تو از همشون بهتری بدتر می سوزن. پدربزرگت حتما یه چیزی توی تو دیده که کارخونه محبوبشو داده به تو.

سام فقط خیره او را نگاه می کرد. ساحل هم چند لحظه او را نگاه کرد و بعد به سمت آشپزخانه رفت. چهار پایه را زیر پایش گذاشت و از آخرین طبقه کابینت شیشه ای را بیرون آورد. شیشه را با یک لیوان کوچک به سالن برد. سام در حالی که دستش را به پیشانی اش تکیه داد بود آرام نشسته بود. ساحل در بطری را باز کرد و مقداری از مایع داخل آن را توی لیوان ریخت و به سمت او دراز کرد.

- بیا حالت و خوب می کنه.

سام سرش را بالا آورد و به دست ساحل و بعد هم به بطری نگاه کرد. هر ابلهی می توانست بفهمد چه چیزی توی بطری است. ولی سام در آن لحظه اینقدر حالش بد بود که واقعا دلش می خواست آرام شود. لیوان را از دست او گرفت و یک نفس بالا زد. صورتش از تندی طعم آن جمع شد و به سرفه افتاد.ساحل لیوان را از دستش گرفت و گفت:

- چه خبرته.

سام نگاهی به شیشه انداخت و گفت:

- یکی دیگه بده.

ساحل نگاه مرددی به او انداخت و گفت:

- زیاد بخوری حالت بد میشه. دیگه هم خوردی تا حالا؟

سام فقط سری به نشانه مثبت تکان داد. ساحل کمی دیگر برایش ریخت و سام دوباره آن را بالا زد.لیوان را توی دستش چرخاند و به پشتی مبل تکیه داد و چشم هایش را بست.چند لحظه بعد احساس کرد کمی بهتر شده.ولی سوالی توی ذهنش بالا و پائین می شد. باید چکار می کرد؟

بلند شد. کمی سرش گیج می رفت ولی به ان اعتنایی نکرد. به سمت در رفت. ساحل نگران گفت:

- خوبی؟

سام سر تکان داد و در را باز کرد. برگشت و به ساحل لبخند غمگینی زد و گفت:

- ممنون که به حرفام گوش دادی.

ساحل لبخندی زد و شانه ای بالا انداخت.

- من بیشتر از اینا بهت مدیونم.

سام دوباره لبخند تلخی زد و به سمت آسانسور رفت. ساحل اینقدر ایستاد تا سام وارد آسانسور شد.

**

سام چند روزی بود که گم شده بود. ساعد واقعا در مرز انفجار بود. هیچ کس جرئت نمی کرد نزدیکش شود. هرجا که می توانستند دنبالش گشته بودند.اولین جا هم محل کارش بود. اعتمادی خودش حسابی از دست او شاکی بود و گفته بود سام اخراج است ولی با چیزی که شنیده بود تا مرز سکته رفته بود:

- احمق او بچه یه میلیونره.

این حرف باعث شده بود که پای اشتراک 241 هم به این جستجو باز شود.سه روز از گم شدن سام گذشته بود. ساحل روی کاناپه جلوی تلویزیون افتاده بود و داشت به یک موزیک ویدوی خارجی نگاه می کرد. برای بار دهم شماره سام را گرفت. ولی خاموش بود.همان شیشه ای که از آن برای سام نوشیدنی ریخته بود روی میز بود. لیوان کوچکی توی دستش بود و داشت با تکه کوچک یخ بازی می کرد. شب گذشته با پدرش بحث شدیدی کرده بود چون پدر فهمیده بود که ساحل به نوشیدنی های او دست زده. ساحل اول انکار کرده بود و بعد که پدرش کوتاه نیامده بود قبول کرده بود و گفته بود خودش امتحان کرده و پدرش هم بدون هیچ گذشتی سیلی آب داری نثارش کرده بود.

romangram.com | @romangraam