#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_120
- من برای شما چی بودم؟ یه دلقک؟
بعد اخم کرد و رو به ساعد با پورخند گفت:
- گفتم خان عمو الکی محبت نمی کنه. ولی کور خوندی. نمیذارم یه قرون از اون پولا تو جیبت بره.
ودر را باز کرد و از خانه خارج شد. صدای فریاد ها و التماس های عمه و عمو رضا را نشنیده گرفت و تا سر خیابان دوید. داشت می مرد. باید کاری می کرد. اما چکار؟احساس بدبختی و بی پناهی می کرد انگار که دنیا برایش تمام شده بود. انگار که تا حالا به طناب پوسیده ای آویزان بود و آن طناب ناگهان پاره شده بود و توی تاریکی عمیق چاهی رها شده بود. انگار کودکی بود که دست مادرش را رها کرده بود و توی شلوغی جمعیت گم شده بود.
نگاهی به خیابان انداخت. باید کجا می رفت. اصلا به چه امیدی. سینه اش درد می کرد. آه هم نمی توانست بکشد. انگار چیزی راه نفسش را بسته بود. باید کاری می کرد.ولی چکار؟ احساس می کرد از همه دنیا خجالت می کشد. از همه. از روح پدر و مادرش. حتی از مردم ناشناسی که اطرافش بودند. جرات نمی کرد خانه هم برود.روی رو به رو شدن با خاله را هم نداشت. چه می توانست به او بگوید. احساسی که الان داشت حتی بد تر از احساسی بود که بعد از مرگ پدر و مادرش داشت. راه رفت و راه رفت. با همان درد توی سینه که سبک که نمی شد هیچ سنگین تر هم می شد.وقتی به خودش امد جلوی آپارتمان ساحل بود. خودش هم نفهمید چرا اینجا آمده. با بی حالی زنگ را زد. در بعد از چند لحظه باز شد. ساحل با دیدن او با تعجب گفت:
- سام تو اینجا چکار می کنی؟
سام با صدای آرامی گفت:
- می تونم بیام تو؟
دهان ساحل از این باز تر نمی شد. ساحل تنها کسی بود که سام توی این دنیا بدون توجه به اتفاقاتی که بعدها ممکن بود بیافتد با او حرف می زد. به ساحل همه چیز را می گفت. حتی چیزاهایی را که از خاله معصوم پنهان کرده بود او می دانست.ساحل با همان تعجب گفت:
- بیا.
و در را باز کرد و کنار رفت. به وضوح می دید حال سام خیلی خراب است.سام مثل همیشه روی اولین مبل نشست. ساحل در را بست و به سمت او آمد. مقابلش خم شد و گفت:
- سام حالت خوبه؟
سام پوزخند زد:
- عالی. اگر تو هم بودی عالی بودی. اگر می فهمیدی محبت ناگهانی خانواده ات برای اینه که کارشون پیشت گیره. اگر می فهمیدی تمام مدت برات نقش بازی کردن.اگر می فهمیدی که تو را می خواستن بخاطر چندتا امضا. اگر می فهمیدی براشون هیچی نیستی چکار می کردی؟
ساحل روی مبل کناری نشست. واقعا برای سام متاسف بود.برای همین با لحن ناراحتی گفت:
- واقعا متاسفم.
سام این بار کمی عصبی گفت:
- ولی من نیستم. کاری می کنم که به التماس بیافتن.آرزوی این ارث کلون و به دلشون می ذارم. بذار بفهمن من کیم. بذار بفهمن منم چه قدرتی دارم.
سام فقط حرف می زد و شاخ و شانه می کشید. حالش بد بود و نمی دانست چطور خودش را خالی کند. آروز کرد کاش بتواند گریه کند. ولی اشک هایش هم با او سر لج داشتند. ساحل در سکوت فقط حرف های او را گوش داد و چیزی نگفت. اجازه داد سام حرف بزند و اینقدر حرف بزند تا خودش را خالی کند. وقتی سام سکوت کرد ساحل دست سام را گرفت و کمی فشرد و گفت:
- سام با این حرفا خودت و داغون می کنی. بذار همه شون برن به جهنم. برو امضا کن و خودتو از شرسون خلاص کن.
سام سر تکان داد:
- نه...نه به این راحتی. باید مثل سگ بیافتن دنبالم.
ساحل دست او را رها کرد و زد روی شانه اش و گفت:
romangram.com | @romangraam