#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_119


و سرش را پایئن انداخت.

سام نگاهی به آقای مفخم انداخت و گفت:

- آره همچین دلیلی وجود نداره؟

وکیل هم سر تکان داد. سام کمی خیالش راحت شد. ولی دلش نمی خواست دیگر توی آن جمع بماند. اگر این دلیل هم نبود چیز دیگری بود. سام احساس خفگی کرد. بلند شد و به سمت در رفت.

- کجا می ری عمو؟

- میام.

ولی نمی خواست بماند. باید از این فضا کمی دور می شد تا ذهنش را مرتب کند.و بدون هیچ حرف دیگری بیرون رفت. کسی توی سالن نبود. به سمت در ورودی رفت که از یکی از اتاق های پائین صدا شنید. صدای عصبی کیا بود:

- خیلی احمقی هادی. داشتی کارا رو خراب می کرد.

- خفه شو کیا.

صدای غمگین پارسا را تشخیص داد:

- حالم از خودمون به هم می خوره.

هادی دوباره با حرص گفت:

- چرا. اگه اون عوضی تاقچه بالا نذاشته بود مجبور نبودیم خرش کنیم. کافیه به گوشش می رسید اگر ارثشو نگیره به ما هم چیزی نمی رسه. دیگه خدا رو بنده نبود.

پاهای سام سست شد. پس دلیل اصلی این بود. دلیلی که یک هو همه مهربان شده بودند و یاد خاطرات کودکی افتاده بودند. به دیوار تکیه داد و برای خودش پوزخند زد. چه رویاهایی که برای خودش نبافته بود. دوباره صدای پارسا را شنید:

- ولی حق نداشتیم باهاش اینجوری کنیم. اگر واقعا از روز اول محبت دیده بود نیاز به این کارا نبود.

همه می دانستند. همه خبر داشتند. حتی شیده و پریا. یعنی محبت ها و شیطنت هایشان همه بخاطر این بود که او را به پذیرفتن ارثش وادار کنند. یعنی همه آنها ازطرف خانواده هایشان مامور بودند. تمام عضلاتش از فکر به این موضوع سفت شد. چقدر ساده بود و بچگانه فکر کرده بود. حتی داشت برای خودش نقشه می کشید از بین شیده و پریا کدام را انتخاب کند. مشتش را توی پیشانی اش کوبید و به سمت پذیرایی رفت. او هنوز هم چیزی را امضا نکرده بود. هنوز افسارهمه دست او بود. با گام هایی بلند خود را به پذیرائی رساند.

با خشم توی چهارچوب ایستاد. همه دور آقای مفخم جمع شده بودند. آقای مفخم چند برگه و سند دستش بود. سام نگاهی به آنها انداخت و با صدای بلندی گفت:

- من پشیمون شدم. هیچی نمی خوام.

و چرخید و به سمت خروجی رفت. صدای عصبی ساعد را شنید:

- غلط کردی حق نداری پاتو بذاری بیرون.

ولی سام با گام هایی بلند به سمت خروجی رفت صدای عمو رضایش را شنید:

- سام کجا می ری؟

در اتاق باز شد و پسرها بیرون آمدند. دخترها از روی پله آرام پائین آمدند. سام سینه اش سنگین بود. این همه نفرت را نمی توانست تحمل کند. نگاهش روی شیده و پریا که شانه به شانه هم ایستاده بودند ثابت ماند. بعد برگشت و به بقیه گفت:

romangram.com | @romangraam