#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_118


- هادی همه چی تمام شده. برو بیرون بذار بقیه اش هم تمام شه.

هادی ولی انگار که دیگر هیچ چیز توی این دنیا برایش مهم نبود بازویش را با خشم از دست سعید بیرون کشید و توی چشم های سام خیره شد و گفت:

- واقعا فکر کردی اینقدر عزیز شدی برای ما.

سام که حالا توی موقعیت بهتری بود با پوزخند گفت:

- اولش آره ولی الان فهمیدم هر چی هست کارتون لنگ من بوده. بدون من اون وصیت نامه باز نمی شد مگر نه؟

هادی پوزخند زد. ساعد دوباره داد کشید:

- هادی بسه.

ولی هادی در آن لحظه هیچ چیز نمی فهمید. فقط دلش می خواست سام را با دست های خودش خفه کند تا با آن چشم های پر از پوزخند نگاهش نکند:

- نه عوضی اون بابابزرگ جناب عالی فکر همه جا رو کرده بود.

سعید دست او را کشید.هادی باز داد کشید:

- ولم کن عمو.این عوضی تمام اون کارخونه رو به باد میده. یه پیک موتوری چه می فهمه از مدیریت. تمام زحمتمون و به باد می ده.

سعید رو به کیا گفت:

- بیا این و ببر بیرون.

کیا و هاتف به سمت او رفتند و او را کشان کشان بیرون بردند. هادی ول کن نبود:

- مفت خور بی خاصیت. فکر کرده اداره اون کارخونه به این راحتیه. تو برای شستن کف نگهبانی اونجا هم زیادی هستی چه برسه به مدیریتش.

سعید رو به کیا و هاتف داد زد:

- ببرینش.

بعد از خروج هم تا چند لحظه صدای داد و بی دادش می آمد. تا اینکه صدایش پشت بسته شدن یک در گم شد.ساعد انگار خیالش راحت شد. رضا به زنش گفت:

- یه پارچ آب خنک بیار.

همه روی مبل ها وا رفتند. سام ولی با خشم به بقیه نگاه می کرد. از عمو و عمه اش توقع نداشت رو به عمو رضا گفت:

- آره عمو دلیلش همین بود؟

رضا نگاهی به او انداخت و گفت:

- نه عمو جان. هادی عصبیه چون تو اون کارخونه خیلی زحمت کشیده. توقع نداشت برسه به تو.

romangram.com | @romangraam