#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_117


مرد نگاهی به جمع انداخت و بالاخره رضایت داد و کیفش را باز کرد.سام نگاهی به چهره های توی جمع انداخت. نمی فهمید بقیه برای چی اینقدر اضطراب دارند. مگر نه اینکه سهمشان را گرفته بودند. فقط مانده بود او. سام گیج شده بود اینجا یک خبری بود و او نمی فهمید چه خبر است. مرد پاکت قهوه ای رنگ مهر و موم کرده ای را از کیفش بیرون کشید. سام گیج تر شد.

وصیت نامه قبلا باز شده بود. اگر نه که هادی از کجا سرمایه کارش را آورده بود. یا شیده خودش گفت مادرش قول داده حتما برایش ماشین بخرد. حالا هم که ماشین زیر پایش بود. راستی شیده کجا بود. پریا و شقایق. دخترها کجا بودند. پارسا چرا این همه توی هم بود. صدای آقای مفخم توی ذهنش می پیچید و نمی گذاشت ذهنش را متمرکز کند. سام نام تک تک افراد را می شنید و بعد هم چیزهایی که برایشان گذاشته بود. اول از همه ساعد.بعد سعید بعد عمو رضا بعد هم عمه مهسا و در آخر خودش.

برای نوه عزیزم محمد سام پسر طاها...

دهان جمع باز مانده بود. خود سام از درک چیزی که می شنید عاجز بود. بابا بزرگ کارخانه بزرگش را برای او به ارث گذاشته بود. به اضافه خانه خودش به اضافه کلی زمین. سام باورش نمی شد. گرچه از لحاظ ارزش مالی چیزهایی که برای بقیه گذاشته بود شاید کمتر نبود. ولی این کارخانه نور چشم بابابزرگ بود و تا آخرین لحظه های زندگی اش هم خودش مدیریتش را به عهده داشت.

سکوت بدی توی خانه پیچیده بود. حتی کسی جرات نمی کرد نفس بکشد. سام نمی دانست الان چه عکس العملی از خودش نشان بدهد. اولین کسی که از جا بلند شد و جمع را ترک کرد. هادی بود. با چنان غضبی به سام نگاه کرد که سام واقعا از خشم او لرزید. ساعد رنگش سرخ شده بود. سعید زیر لب نالید:

- دست آقاجون درد نکنه خوب مزد مارو داد.

سام به عمو رضایش نگاه کرد. او هم انگار توی هم بود. چرا هیچ کس هیچ حرفی نمی زد. سام تازه داشت به این نتیجه می رسید که هیچ کس از وصیت نامه خبر نداشته. هر لحظه حالش بدتر می شد.داشت توی ذهنش چیزهایی روشن می شد. دستش را مشت کرد و به عمو رضایش نگاه کرد و گفت:

- وصیت نامه برای اولین بار خونده میشه اینطور نیست؟

رضا نگاهی به او انداخت و سرش را پائین انداخت. سام نگاهس را چرخاند و به پارسا نگاه کرد. پارسا نگاهش را از او دزدید. سام از جا بلند شد. ولی قبل از تکان خوردن. صدای فریاد هادی از توی چهار چوب شنیده شد.

- حق نداری از این جا پاتو بذاری بیرون تا اون سندای لعنتی رو امضا کنی.

صدای داد ساعد توی سالن پیچید:

- خفه شو هادی!

هادی با چند قدم جلو آمد.

- برام مهم نیست. حتی اگر یک ریال از اون پیرمرد نمک نشانش بهم نرسه.

این بار عمو رضا بود که به سمت هادی رفت:

- حق نداری به آقاجون توهین کنی.

رگ های گردن هادی بیرون زده بود. و چهره اش از خشم سرخ شده بود.

- آره حق ندارم. احساس حماقت می کنم این همه سال براش سگ دو زدیم این شد نتیجه اش حالا به پدرم حق می دم که از اون مردک کینه به دل بگیره.

ساعد با خشم به طرف هادی رفت و گفت:

- خرابش نکن هادی.

سام میخکوب شده بود. هنوز چیزی بود که او نمی دانست. هادی بدون اعتنا به خشم پدرش به سمت سام رفت. صدای فریاد ساعد اصلا رویش تاثیر نداشت:

- یک کلمه حرف بزنی خودم می کشمت.

سام با اخم به هادی خیره شد. اینجا نیامده بود که تحقیر شود. اجازه نمی داد. نه دیگر اجازه نمی داد هر چه می توانند به او و پدرش بگویند. چه می خواست بگوید. از ارثش نمی گذشت که بقیه ان را بالا بکشند حتی اگر همین جا تکه تکه اش می کردند. همه نیم خیز شده بودند. سعید به سمت هادی رفت و بازویش را گرفت و عصبی گفت:

romangram.com | @romangraam