#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_115


سام موبایلش را از گوشش دور کرد منظر ماند وقتی نق زدن های ان دوتا تمام شد گفت:

- خوب کاری نداری؟

- نه. می خواستی بخوابی مزاحم شدیم آره؟

- ای تقریبا.

- خوب پس شب بیخر. هفته دیگه خونه مومون می بینمت.

- باشه خداحافظ.

صدای داد پریا گوشش را کر کرد:

- هورا پس میای؟

- پریا کر شدم.

- می ای دیگه. خودت گفتی گفتی میای سام هی سام...

سام خنده اش گرفت:

- باشه بابا می ام.

- ای ول به خودم باید به عمه بگم. کلی خوشحال میشه.

- پریا میشه خداحافظی کنی؟

- آها باشه شب بخیر.

- خداحافظ.

سری تکان داد و موبایلش را روی تخت پرت کرد و لباسش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید

چشم به هم بزند هفته بعد رسید. توی این یک هفته اینقدر با خوش نقشه کشیده بود که چطور بحث را به ارثش بکشد. ولی هیچ فکری به نظرش نرسید. حتی یک بار هم به ذهنش خطور کرد که با ساحل حرف بزندو از او مشورت بگیرد. چون نمی توانست با خاله اش در این باره صحبت کند. در واقع خجالت می کشید. احساس می کرد دارد کار بدی می کند. ولی از حرف زدن با ساحل هم پشیمان شد. مدتی هم صرف تحقیق درباره یونس کرد. از هر جا که پرسیده بود کسی جز خوبی نگفته بود. سام از این موضوع خوشحال بود. همیشه آرزوی خوشبختی نسترن و نیا را داشت. خبر را به خاله رسانده بود و قرار شد دوشنبه هفته آینده یونس و خانواده اش رسما از نسترن خواستگاری کنند. تنها چیزی که توی این هفته ذهنش را کمی آرام کرد همین موضوع بود.

معصومه خانم به سام گفته بود که به عموی نسترن هم خبر داده و عمویش از این کار کلی خوشحال شده و قول داده حتما توی مراسم باشد. جمعه بود و داشت آماده می شد که برود خانه عمو رضا. از اینکه نتوانسته بود راهی برای مطرح کردن خواسته اش پیدا کند شاکی بود. لباس پوشید و از خانه بیرون زد. تا سر خیابان پیاده رفت. دست هایش را توی جیبش کرده بود و با خودش غر می زد:

- حق من این نیست که حتی یه ماشین فکسنی هم نداشته باشم.

سرش را بالا گرفت و لپ هایش را باد کرد. نگاهی به خیابان انداخت و برای تاکسی دست تکان داد. باید یک دسته گل هم برای زن عمو می گرفت. جو خانه عمو رضا مثل خانه عمه گرم نبود. نمی دانست انگار قبل از آمدنش اتفاقی افتاده که همه اینقدر مضطرب بودند و در عین حال سعی در پنهان کردنش داشتند. دسته گل را به سمت زن عمو و عمو که به استقبالش آمده بودند دراز کرد و سلام کرد. دوباره به جمع سلامی کرد و آرام روی یکی از راحتی ها نشست. همه با زمزمه جوابش را دادند. خبری از دختر عمه ها و پریا نبود. پارسا سر به زیر نشسته بود. هادی و کیا طلب کار نگاهش می کردند. هدیه اخم آلود بود.حاضر بود قسم بخورد اتفاقی افتاده.عمو رضا کنارش نشست و دستی روی شانه اش گذاشت و گفت:

- خوبی پسرم.

- ممنون عمو جان.

romangram.com | @romangraam