#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_114
بعد رو به سام گفت:
- بده شماره اتو.
سام شماره اش را گفت و پریا توی گوشی اش سیو کرد. سام دستی برای آنها تکان داد و شیده دنده عقب رفت. سر کوچه بوقی زد و صدای آهنگش را بلند کرد. سام با لبخند سری تکان داد و کلید را توی در انداخت. وقتی وارد شد پرده پنجره طبقه چهار هم افتاد.
همانجور لبخند به لب از پله بالا آمد. در حین بالا آمدن کم کم کراواتش را شل تر کرد و بدون باز کردن گره اش آن را از گردن در آورد. حرف شیده بدجور وسوسه اش کره بود. اینکه او یکی بهتر ازماشین او می خرد. چرا داشت این همه لج بازی می کرد. چرا داشت پشت پا به بخت خودش می زد.جلوی در که ایستاد به سمت پله برگشت برخلاف دفعات قبل خبری از نسترن و نیا نبود. سری تکان داد و در را باز کرد. تمام فکرش را مهمانی هفته آینده و ماشین خوش دست شیده پر کرده بود. آروز کرد کاش هفته آینده دوباره بحث ارثیه وسط بیاید تا بتواند حرفش را بزند. به خودش بود اصلا این کار را نمی کرد. این همه گفته بودند و او قبول نکرده بود حال اگر خودش می رفت و می گفت خیلی برایش افت داشت. با همان لباس ها روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شد. یعنی ممکن بود پدربزرگ برایش ارث قابل توجهی گذاشته باشد. شک داشت با رفتاری که از عمو ها دیده بود.اینقدر که آنها اصرار داشتند معلوم بود چیز دندان گیری نیست. کنجکاوی شدیدی به جانش افتاده بود. اینکه با قبول کردن ارث چه تغییر بزرگی توی زندگی اش اتفاق می افتاد. دستی توی موهایش کشید. و بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
به تاریکی اتاق پدر و مادرش نگاه کرد و راهش را به سمت اتاق آنها کج کرد. گره کراوات را باز کرد و مرتب توی کمد گذاشت روی تخت نشست و به اطراف اتاق نگاهی انداخت. دستش را روی تخت کشید. سرش را بالا آورد و به عکس بزرگی از پدر و مادرش که روی دیوار بود نگاه کرد.
- بابا تو که ناراحت نمی شی نه؟ اینکه من ارثم و بگیرم.
و انگار که پدرش واقعا آنجا باشد نگاهش را شرم زده از چهره خندان پدرش توی عکس گرفت. دستی به پیشانی اش کشید و بلند شد. به سمت در اتاق رفت دستش را روی کلید گذاشت و دوباره به عکس پدرش نگاه کرد:
- من اینجوری به هیچ جا نمی رسم بابا.
بعد چراغ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد. وارد اتاق خودش که شد زنگ موبایلش از جا پراندش. شماره را نمی شناخت.
- بله؟
- الو جناب احتشام زاده؟
صدای دختری بود که سعی کرده بود صدایش را عوض کند ولی سام صدا را شناخت.
- پریا؟
صدای خنده پریا بلند شد:
- از کجا منو شناختی؟
سام دکمه های لباسش را باز کرد و گفت:
- فکر کردی با اون تغییر صدای تابلو من نمی شناختمت.
پریا باز خندید.
- زنگ زدم بگم رسیدم.
صدای شیده را شنید که گفت:
- مامان پوستمون و کند.
و خندید.پریا نق زد:
- شونه امو کندی برو اون رو.
romangram.com | @romangraam