#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_110
عمه نگاهی توی کوچه انداخت و گفت:
- با چی اومدی؟
- با تاکسی.
- ای وای حالا چه جوری می ری این وقت شب؟
سام خندید و گفت:
- عمه جان من یه دختربچه ده ساله نیستم ها یه پسر بیست و یک ساله ام. نه گم می شم نه آقا دزده منو می بره.
دخترها دوباره زیر خنده زدند که عمه جدی گفت:
- این وقت شب تاکسی گیرت نمی اد. بذار بگم بچه ها بیان برسوننت.
شیده دستی به من هم کوبید و گفت:
- خودم با ماشین خوشکلم می رسونمت.
عمه اخمی کرد و گفت:
- لازم نکرده. اون وقت تنها چطوری بر می گردی؟
پریا با ذوق گفت:
- خوب منم می رم باهاش.
عمه پوزخندی زد و گفت:
- تو خودت یکی و می خوای مواظبت باشه.
شیده آویزان مادرش شد:
- مامان تو رو خدا..تو رو خدا.
سام وسط التماس او پرید و با خنده گفت:
- هی...لازم نیست بابا خودم می رم.
شیده هنوز به بازوی مادرش آویزان بود.
- ضد حال نزن سام خودم می رسونمت مگه نه مامان.
اخم های مهسا هنوز توی هم بود.پریا هم به بازوی دیگر او آویزان شد:
romangram.com | @romangraam